زندگی با شادروان پهلوان تختی تماماً خاطره است. خوشحالم که در صنفی حضور دارم که مرد پهلوانی چون او در میان مردم جامعه تبدیل به پوریای ولی شد. شخصیت وجودی تختی زیبنده و برازنده واژه «پهلوان» بود.


قهرمانی از جنس مردم
پرویز عرب
پیشکسوت کشتی ایران
زندگی با شادروان پهلوان تختی تماماً خاطره است. خوشحالم که در صنفی حضور دارم که مرد پهلوانی چون او در میان مردم جامعه تبدیل به پوریای ولی شد. شخصیت وجودی تختی زیبنده و برازنده واژه «پهلوان» بود.شخصیت، منش و رفتار وی با مردم، ورزشکاران، چه در زندگی، چه در میدان ورزش و در تمامی اردوهای مسابقاتی به گونهای بود که همه از او مروت و جوانمردی را به یاد دارند. او با همگان فرق داشت.
مسعودنیا مربی ورزش ما در دبیرستان مروی بود. او به من پیشنهاد داد که به دبیرستان دارالفنون بروم. وقتی سیکل را در مدرسه مروی گرفتم به دارالفنون رفتم. در آنجا محدودیتهایی برای ورزش برقرار بود چرا که فدراسیون کشتی نمیگذاشت هر کسی در سالن دارالفنون تمرین کند مگر اینکه در این رشته عنوان داشته باشد. اما مسعودنیا با صحبتهایی که انجام داد در نهایت قبول کردند که من، برادرم و یکی از کشتیگیران به نام گلابی در سالن تمرین کنیم. یک روز مرحوم بلور که مربی دارالفنون بود از تمرین ما جلوگیری کرد و به ما گفت شما هنوز مقام تهران را هم ندارید آن وقت چطور میخواهید اینجا تمرین کنید؟ درست است که مسعودنیا سفارش شما را کرده اما اگر میخواهید در اینجا تمرین کنید فقط از ساعت ۵ بعدازظهر به بعد میتوانید به این سالن بیایید چرا که اینجا از ساعت ۲ تا ۵ بعدازظهر در اختیار کشتی گیران صاحب مقام است. وقتی بلور این حرف را به ما زد، یک دفعه دیدم یک شخص خوشاندام و خوش قد و قواره که همه از او حساب میبردند جلو آمد و گفت: آقای بلور چرا نمیگذارید اینها تمرین کنند. اینها هم محصل همین مدرسه هستند و حق دارند که از این سالن استفاده کنند. بلور بلافاصله جواب داد اگر شما میگویید من هیچ مخالفتی ندارم و به این صورت بود که او قبول کرد ما در آن سالن تمرین کنیم. آن شخص غلامرضا تختی بود. از او تشکر کردیم و خیالمان راحت شد که تختی از ما حمایت میکند. من از همان جا و از مدرسه دارالفنون با تختی آشنا شدم و همیشه دلم به این قرص بود که یک پشتیبان مهم دارم.
البته این را بگویم که تختی پشتیبان همه بود و تا جایی که میتوانست به همه کمک میکرد و این موضوعی است که هیچ وقت از یادم نمیرود. شادروان تختی مردی استثنایی بود و کاملاً با دیگران فرق داشت. تختی به قدری خوشبرخورد بود که همه نوجوانان هر سؤالی که داشتند خیلی راحت با او مطرح میکردند و از او راهنمایی میگرفتند از جمله خود من.
وقتی تختی وارد سالن مسابقهها میشد نظم و ترتیب سالن به هم میریخت اما خیلی از بزرگان کشتی یا خیلی ازمسئولان فدراسیون و کشوری، وقتی وارد سالن میشدند هیچ اتفاقی نمیافتاد. این یک دلیل داشت او از جنس مردم و همراه و مددکار آنها بود. او پیش مردم عزت و آبرو داشت. تختی افتخار ایران زمین بوده و هست. زندگی جهان پهلوان یک سناریو است که همه میتوانند از آن بهره ببرند.
اسطوره انسانیت و مردانگی
محمد مهدی یعقوبی
پیشکسوت کشتی ایران
شادروان پهلون تختی از دوستان صمیمی و عزیز من بود و ما با هم مدت 10 سال در اردوهای کشتی حضور داشتیم و رفاقت ما بهگونهای بود که اکثراً بهخانه یکدیگر میرفتیم و وی به من میگفت چون آدم خاکی و ساده و خوبی هستی این رفاقت را دوست دارم و بهطور مداوم به خانه ما در قزوین میآمد. خاطرم هست که تصمیم گرفته بودیم برای یک سفر تفریحی مدت 6 روز به ترکیه برویم و در آن مقطع زمانی تیم دوم کشتی ایران برای شرکت در مسابقات به ترکیه اعزام شده بود. هنگامی که در ترکیه بودیم تصمیم گرفتیم چند روزی را به کشور آلمان سفر کنیم که به فرانکفورت رفتیم و در آنجا تختی به من گفت که برای کاری باید به مونیخ که داریوش فروهر در آنجا زندگی میکرد برود و من در فرانکفورت ماندم و مرحوم تختی سه روزی را در خانه داریوش فروهر میهمان بود. تا اینکه موقع بازگشت بود که تصمیم گرفتیم یک خودرو بنز خریداری کنیم و پولهایمان را روی هم گذاشتیم و 10 هزارتومان برای خریدش پرداخت کردیم و 2 هزارتومان باقیمانده خرج سفرمان بود.جالب اینکه هر دو چندان رانندگی بلد نبودیم و مجدد به ترکیه بازگشتیم و در ترکیه مرحوم تختی پشت فرمان نشست و یک لحظه احساس کردم در حال پرواز هستیم که بعد چند لحظه در رودخانه فرود آمدیم. من بلافاصله شیشه عقب ماشین را شکستم و سعی کردم خودم را بیرون بکشم و وقتی موفق شدم تلاش کردم تختی را نجات بدهم و او نیز مادام صدایم میکرد و کمک میخواست. وقتی دیدم به تنهایی قادر به کمک نیستم به پلی که نزدیکی رودخانه بود رفتم و جلوی اتوبوس عبوری را گرفتم و از آنان خواستم که کمکم کنند وقتی پهلوان تختی را دیدند، از هیکل وی تعجب کرده بودند و بهشوخی گفتند این انسان است یا غول. بعد از اینکه حال وی بهبود پیدا کرد عزم بازگشت به کشور و تهران را کردیم. اما خب چندان پولی در بساط نداشتیم و در آنجا معاون سفیر ایران در ترکیه به نام تورانیان به ما کمک کرد و تختی کمک وی را منوط به بازگشت قرض قبول کرد. وقتی به تهران آمدیم ماشین که حالا داغون شده بود را فروختیم و نخستین کاری که کردیم به خانه خواهر تورانیان رفتیم و قرضمان را ادا کردیم.وقتی که از آن تصادف جان سالم به در بردیم شادروان غلامرضا تختی رو به من گفت خدارو شکر که زنده هستیم و نگران نباش و مطمئن باش که سه ماه دیگر در مسابقات جهانی ملبورن استرالیا شرکت خواهیم کرد و قهرمان خواهیم شد. که همین هم شد، مرحوم پهلوان تختی یک اسطوره بود. یک نمونه و الگوی بارز از انسانی جوانمرد و بزرگ که جا دارد جوانان امروز ما جای پای وی بگذارند.
دو پهلوانی که رمز عشقشان مصدق شد
پهلوان غلامرضا تختی به روایت پهلوان حسین شاه حسینی
حسین میرزانیا
پژوهشگر تاریخ
بی شک زنده یاد حسین شاه حسینی، شاهد زنده بیش از هفتاد سال از تاریخ معاصر ایران، یکی از صادق ترین، صمیمیترین و نزدیکترین راویان زندگی پهلوان نامی و همچنان بیرقیب عرصه ورزش بویژه ورزش کشتی ایران یعنی غلامرضا تختی بود. حسین شاه حسینی متولد سال 1306 در محله سرچشمه تهران و غلامرضا تختی متولد سال 1309 در محله خانی آباد تهران، هر دو از خانوادهای با اصالت و علایق دینی و وطن پرستانه، هر دو طعم فقر و ستم چشیده، هر دو ورزشکار و شیفته مرام و مروت پهلوانی.
این دو باید در جایی به هم میرسیدند و این نقطه وصل در بحبوحه نهضت ملی نفت رخ داد. در جایی و مکانی که حسین شاه حسینی مدیر اداری باشگاهی بود به نام باشگاه بوستان ورزش: «آشنایی من با تختی در همین ایام روی داد. در آن دوران من مدیر اداری باشگاه بوستان ورزش بودم. البته علاوه بر آن، عضو باشگاه نیرو و راستی هم بودم و در این باشگاه بسکتبال و والیبال بازی میکردم. باشگاه بوستان ورزش، در مقابل ورزشگاه امجدیه (شیرودی فعلی) بود. مرحوم تختی به همراه آقای حسین نوری برای تمرین به آنجا میآمد. حسین نوری علاوه بر کشتی، به ورزش راگبی نیز علاقهمند بود و در تیم رگبی که من کاپیتان آن بودم عضویت داشت. آشنایی من با تختی از طریق حسین نوری، قبل از سال 1330 صورت گرفت.» (1)
دوستی و رفاقت این دو پهلوان از ورزش آغاز شد ولی در ورزش نماند. نسیم ملی شدن صنعت نفت وزیدن گرفته بود و جبهه ملی ایران به رهبری دکتر محمد مصدق تشکیل شده بود. در این میان رابطه خویشاوندی مهندس کاظم حسیبی از اعضای مؤثر جبهه ملی با مادر تختی و پیگیری حقوق پایمال شده آنان در واقعه تصرف عدوانی املاک پدر مرحوم تختی توسط شهردار تهران، زمینه علاقه و ارادت تختی به مصدق و جبهه ملی ایران را فراهم کرده بود.
پیش از این تختی در حزب زحمتکشان فعالیت میکرد ولی با ظهور مصدق و جبهه ملی ایران راه خود را از حزب زحمتکشان جدا کرد و به آرمان نهضت ملی وفادار ماند. برآمدن مصدق و نخستوزیری که هم میهن پرست بود هم متواضع در مقابل فرهنگ و آیین مردم ایران، هم صادق بود هم سالم، نه وابستگی به بیگانهای داشت، نه آلوده به دزدی و غارت و دروغ و دغل و از بیت المال مردم ذرهای سوء استفاده نکرد و حتی از حقوق خود هزینه مسافرتها و امور بیمارستان نجمیه را تقبل کرده بود، در چشم و دل تختی چنان جای گرفت که نه دیگر از مصدق چشم برداشت و نه از شاه حسینی دست شست. شاه حسینی هم هیچ گاه این پهلوان بلامنازع قلبهای ایرانیان را تنها نگذاشت. آن دو با هم ماندند و شاه حسینی شاهد صادق رفتار و کردار پهلوان تختی پس از مرگ تختی ماند تا برای پنج نسل پس از تختی از رستم زمانه ایرانیان بگوید. اینک تنها به گوشهای از این خاطرات دست اول یارغار پهلوان غلامرضا تختی، رجوع میکنیم تا در سالگرد رفتن تختی و کوچ ابدی پهلوان شاهحسینی به نزد دوست که هر دو در دی ماه سرد زمستان رفتند، جای خالی هر دو را زنده نگاه داریم و توشهای برای خود برگیریم.
پهلوان ایرانیان در کنار زلزله زدگان
در واقعه 10 شهریور 1341 زلزله بویین زهرا، قرار شد او به همراه مرحوم تاجیک و غفوری اقدام به جمعآوری کمکهای مردمی بکنند. از خیابان پهلوی سابق تا میدان منیریه با یک پلاکارد کوچک هدایای نقدی و جنسی مردم را در چند اتومبیل جای داد و پولهای جمع آوری شده را از طریق جبهه ملی صرف کمک به زلزله زدگان کرد و بخشی را نیز به سازمان شیروخورشید سرخ واگذار کرد. پس از آن، مرحوم تختی چند بار برای سرکشی به چگونگی هزینه کردن کمکهای اهدایی مردم به بویین زهرا رفت و شخصاً بر تعمیر یکی از مساجد محل نظارت کرد. هماکنون نیز مدرسه دهخدا و دبستان حمدالله مستوفی که از پولهای سپرده شده به تختی ساخته شدند، هنوز پابرجاست. تختی همواره به فکر مردم بود و این آمادگی را داشت که همه سرمایه و هستی خود را نثار آنها کند... او که همچون حاج حسن شمشیری (از بازاریان متمول تهران و از برجستهترین حامیان جبهه ملی) از تحصیل نکردن خود همواره در رنج بود، دو بار حقوق دریافتی خود را تقدیم چند دانشجوی بیبضاعت کرد تا آنها بتوانند به تحصیل خود ادامه دهند.(2)
اعتماد به نفس و استقلال رأی یک پهلوان
«در کابینه اسدالله علم قرار شد که در تهران انتخابات شورای شهر برگزار شود، به همین سبب گفتند کاندیدایی معرفی کنید. آن زمان عدهای از رؤسای اصناف کاندیدا معرفی میکردند. جلسه مهمی در خانهای در میدان شاپور برگزار شد و آقای اسدالله علم هم به همراه حسن کلانتری پیشکار خود آمد و پیشنهادهایی به مرحوم ابراهیم کریم آبادی کرد. ابراهیم کریم آبادی رئیس صنف قهوهچی، از صنوف بسیار بزرگ ایران بود و در کارهای سیاسی ایران نقش داشت. علاوه براین آقای کریم آبادی تحصیلکرده بود و عضو شورای جبهه ملی و وکیل دادگستری بود و سابقه بسیار خوبی هم داشت. آنها پیشنهاد کردند که تختی کاندیدای تهران شود و بعد عضو انجمن شهر گردد تا او را شهردار کنند. وقتی این موضوع را به تختی گفتند، او گفت: ما را هم مثل دیگران آلوده میکنید، ما نمیتوانیم زیربار حکومتهای فردی برویم. ما صاحب نظر هستیم، اگر بخواهیم با جمع کارکنیم خودمان تصمیم میگیریم.روزی اگر موقع آن رسید ومردم گفتند، بسیار خوب، ولی کسی که آدم را نصب میکند، همان طورهم میتواند عزل کند، در نتیجه ما این کار را نمیکنیم.»(3)
عضویت در شورای جبهه ملی و مسئول سازمان ورزشکاران جبهه
«در جریان فعالیت جبهه ملی دوم، در ابتدا از من خواسته شد که مسئولیت سازمان ورزشکاران جبهه ملی را بر عهده بگیرم ولی من مرحوم تختی را برای قبول این مسئولیت پیشنهاد کردم... پس از تصویب منشور و اساسنامه جبهه ملی در منزل مرحوم حاج حسن قاسمیه، در جریان کنگره مرحوم حاج حسین
نایب حسینی که در خیابان غفاری تهران مؤسسه بسیار بزرگی داشت از میان جمع برخاست و رسماً اعلام کرد: من به نمایندگی از طرف تمام محرومین و تودههای مردم بخصوص ساکنین جنوب شهرتهران جهان پهلوان غلامرضا تختی را بهعنوان کاندیدای عضویت در شورای جبهه ملی معرفی میکنم. پس از آن تختی با اکثریت آرا به عضویت شورای جبهه انتخاب شد... تختی در میتینگ جبهه ملی در جلالیه نیز شرکت داشت و وقتی پس از برگزاری کنگره، تعدادی از اعضای جبهه ملی دستگیر شدند، تختی در قزل قلعه به ملاقات ما میآمد و به توصیه الهیار صالح به عیادت و سرکشی و دلجویی خانوادههای زندانیان میرفت.»(4)
عزت نفس غلامرضای عیار
«روزی تختی در کرج به باغ من آمد. من چند درخت گیلاس برای تختی تهیه کرده بودم. درختها را با هم به زمین تختی در گلندوک بردیم، درختها را کاشتیم و راهی تهران شدیم. در راه ضمن صحبت به من گفت: بله، اومدن به من میگن حالا که بعضی از آقایون ورزشکار، فیلم بازی میکنند و از نظر مال و تمول، شارژ شدن، تو هم بیا پول کلانی بگیر و تو یکی دو تا فیلم بازی کن. شاه حسینی! پولی را که برای بازی تو فیلم پیشنهاد دادند بیشتر از قیمت زمینهای گلندوک هست. من بهشون گفتم آقا از من این کارها ساخته نیست. ما اگر پول میخواستیم از طریق مشروعتر هم به دست میآوردیم و ادامه داد: نماینده کمپانی تیغ «ناست» آمده پیشنهاد کرده که بیا پای آینه با این تیغهای «ناست» صورتت را بتراش و مبلغ زیادی بگیر که نپذیرفتم و گفتم اعتبار من را مردم به من دادند و این اعتبار مال مردم است نه مال من.(5)
جامی به یاد تختی و حضور بر مزار او
پس از انقلاب در دورانی که من رئیس سازمان تربیت بدنی بودم مسابقات موسوم به جام آریامهر را به جام تختی تغییر دادم. در نخستین دوره جام تختی، ورزشکاران 9 کشور ازجمله ورزشکاران شوروی سابق شرکت کرده بودند. الکساندر مدوید قهرمان معروف شوروی و رقیب تختی با دیگر ورزشکاران در هتلی واقع در اوین سکونت کرده بودند. در روز دوم من برای خیر مقدم به محل اقامت آنان رفتم. در آن ملاقات الکساندر مدوید مرا به رایزن فرهنگی شوروی معرفی کرد و بهدلیل آنکه دوست تختی بودهام احترام فوقالعادهای به من گذاشت و درخواست کرد او را جداگانه به سر قبر تختی ببرم. بدین قرار صبح فردای آن روز من به همراه مترجم هیأت روسی و مدوید و مسئول روابط عمومی تربیت بدنی با یک ضبط صوت به ابن بابویه رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم مشاهده کردیم که حدود بیست سی دانشآموز با شلوار و جوراب ورزشی به همراه معلم خود بر سر مزار تختی جمع شدهاند. من دلیل آمدن آنها را پرسیدم، در پاسخ گفتند که اینها اعضای دو تیم مدارس شهرری هستند که بایکدیگر اختلاف دارند، اکنون بر سر مزار تختی آمدهاند تا به خاک تختی قسم بخورند که اعضای تیمهای مقابل را جذب یکدیگر نکرده و به اصطلاح اخلاق ورزشی را رعایت کنند. دانشآموزان هر کدام بهنوبت با خواندن فاتحه و بوسیدن گوشه قبر تختی ادای احترام میکردند. مدوید بامشاهده این صحنه بشدت تحت تأثیر قرار گرفت... تختی فردی بود که با مردم زندگی کرد، به مردم راست گفت و در راهمردم هم جان داد.(6)
منابع:
1- هفتاد سال پایداری. خاطرات شاه حسینی. ص 428
2- کتاب خاطرات. ص 432
3- کتاب خاطرات. ص 433
4- کتاب خاطرات. ص 436
5- کتاب خاطرات. ص 441
6- کتاب خاطرات.ص 446
غلامرضا تختی چگونه نمرد
محمد تاج احمدی
پژوهشگر تاریخ
شاید آن زمانها که حاج قلی یخچالی روی تخت کنج یخچال خانهاش مینشست، در خواب هم نمیدید همان تختی که روی آن لمیده بهانهای شود برای گذاشتن نام خانوادگی خود و فرزندانش. اما با این حال سنت بر تخت نشینی و ارباب مسلکی از حاج قلی به پسرش رجب و بعد به نوهاش غلامرضا منتقل نشد. خود حاج قلی که در سفر به مکه توسط راهزنان خفت شد و هم اموالش را گرفتند و هم جانش را. بعد از حاج قلی هم «رجب» فرزندی بود که فقط نام اربابی را به ارث برد نه اقبالش را. عمر ارباب رجب آنقدر کوتاه بود که نتوانست بزرگ شدن فرزندش غلامرضا را ببیند؛ حتی از پی ورشکستگی که به قاعده نو شدن زمانه و حضور یخچال در خانههای مردم بود و تصاحب زمینهای پدری مال و منالی هم برای خانوادهاش باقی نگذاشت که بتوانند آسوده از غم نان پی آرزوهای دیگرشان بروند. از همین روی بود که مردم تهران غلامرضا تختی را یک بچه جنوب شهری میدانستند. چه اینکه او و خاندانش اگرچه از خوانین خانی آباد بودند، اما به جبر زمانه قربانی تجددخواهی ناپخته پهلویها شدند. رگ و ریشه خانواده غلامرضا تختی را که بعد از شهرتش گرفتند به همدان رسید. خاندان تختی از ترک زبانان ساکن همدان بودند. پیش از تولد غلامرضا تختی، خدا دو پسر و دو دختر به حاج رجب داده بود و خوابی که اندکی پیش از تولد فرزند پنجم دیده بود، باعث شد تا نام پنجمین فرزند را غلامرضا بگذارد. به حکم تقدیر اما غلامرضا خیلی زود یتیم شد. غیرت این پسر قبول نمیکرد که نسبت به تأمین معاش یومیه خانواده بیتفاوت باشد. از همین رو همیشه دستش به کار بود و نمیگذاشت مطبخ صغری خانم (مادرش) خالی از قوت بماند. اصلاً همین غیرت بود که باعث شد در دبیرستان درس را نیمه کاره رها کند و آرزوی رفتن به دانشگاه را کنج دلش پنهان کند. غلامرضا پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی در مدرسه نظامی و بعد دبیرستان منوچهری یک پایش بازار بود و یک پایش زورخانه آسیدعلی و همان جا بود که کشتی پهلوانی را آموخت.
از کار تا پیکار
غلامرضا تختی در ۱۸ سالگی هم که به خدمت نظام رفته بود در پی کار بود همین مهم باعث شد که در راهآهن استخدام شود. سال ۱۳۲۸ بود که دژبان ارتش که از قضا دبیر فدراسیون کشتی هم بود تختی را تحریک کرد تا باوجود مشغله ناشی از کار مدام و خدمت سربازی تشک کشتی را رها نکند و همین هم بهانهای شد تا سال ۱۳۲۸ او را برای شرکت در مسابقات کاپ فرانسه بفرستند. بیست ساله بود که حبیبالله بلور او را برای شرکت در مسابقات قهرمانی کشتی آزاد کشور آماده کرد. شاید خود تختی هم که پنج سال پیش از آن در گود زورخانه پهلوان سیدعلی خاک میخورد، گمان نمیکرد که در طول سالهای ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۸ هشت بار قهرمان کشور شود. تختی نخستین کشتی گیر ایرانی است که موفق شد در سه وزن مختلف صاحب مدالهای جهانی و المپیک بشود. یک طلا و دو نقره در مسابقات المپیک، دو طلا و دو نقره در مسابقات جهانی و یک طلا در بازیهای آسیایی و سه بار قهرمانی در مسابقات کشتی پهلوانی و پهلوان اول ایران.
داستان یک ازدواج
داستان ازدواج تختی هم مانند کارهای دیگرش به رسم مألوف زمانه نبود. مردی که به اقتضای زندگی مجبور به ترک تحصیل شده بود، دلباخته دختری شده بود، دانشگاه رفته و اهل کتاب. غلامرضا، شهلا توکلی را نخستین بار در یک میهمانی دیده بود. آنجا که همه غرق در عیش و نوش بودند؛ دخترکی سنگین و بیریا کنجی ایستاده بود. بیآنکه قصد خودنمایی داشته باشد، نظاره گر سرخوشی جمع بود. مثل تختی که گوشه دیگر مجلس سرش پایین بود. تختی بعدها خود اعتراف کرد که در بدو امر همین نجابت و وقار شهلا خانم بود که من را جذب خود کرد. بعدهم که دل به دریا زده و جلوتر رفته بود، فهمید که آن دختر رعنا و موقر خواهر اکبر توکلی دوست فرهیخته و اهل خرد اوست. تختی خودش درباره آن مراسم میگوید:«من به آن میهمانی دعوت بودم اما احساس میکردم که جای من آنجا نیست و تنها کسی هم که آنجا احساس میکردم این حس من را دارد دختری بود با زیبایی ساده، آنجا ایستاده بود و به دخترهای دیگر نگاه میکرد و...»
ورزش و سیاست
تختی، برخلاف اکثر هم صنفانش که زندگی و کارشان به کشتی و گود زورخانه خلاصه می شود؛ نیم نگاهی هم به وادی پرپیچ و خم سیاست داشت. روزها و رویدادهای بزرگی در تاریخ ایران و در سالهای جوانی او رقم میخورد و تختی جزو معدود کشتی گیران جوانی بود که متوجه اهمیت روزهای سرنوشت ساز شد. فهمیده بود کودتا یعنی چه؟ غیرتش قبول نمیکرد در معیت لمپنهای مشهور آن زمان تهران زیر پای نخستوزیر محبوب و مردمی را خالی کند و نان را به نرخ روز بخورد. بعد از کودتا هم باوجود گرفتاری مصدق در حصار احمد آباد بسیاری از جماعت اهل فکر و سیاست که منتقد رفتار حکومت وقت بودند مصدق را فراموش نکردند. تختی هم یکی از آنها بود. او زمانی که خبر فوت دکتر مصدق را شنید باوجود ممنوعیتها و معذوریتها راهی احمد آباد شده، به تهدید مأموران نظامی و امنیتی مبنی بر خودداری از حضور در مزار مصدق در احمدآباد گوش فرا نداد و به افسران گفت: «دستگیرم کنید.»
پای در سنت و سر در تجدد
شاید اغراق نباشد که بگوییم این شایستهترین تعبیر برای نماد عیاری و تعهد در دوران معاصر است. تختی آنقدر پایبند به سنتهای برتافته از فرهنگ دینی و ملی این آب و خاک بود که حاضر نشد تن به حضور در سینمای آن زمان بدهد. دور، دوران یکه تازی فیلمفارسی بود و خیلیها بدشان نمیآمد که تختی را هم مثل فردین، تختهبند گنج قارون یا چیزی شبیه آن کنند تا فکر مصدق و دغدغه آزادی و آبادی این خاک از سرش بپرد. نقل است که زمانی فردین که از دوستان تختی بود، او را برمیانگیزد که بازیگر سینما بشود، فردین به او میگوید: «بلور بازی کرد، تو هم بیا و بازی کن.» حتی پیشنهاد میدهند در فیلمهای تبلیغاتی بازی کند. به تختی پیشنهاد تبلیغ عسل میدهند؛میگوید: «من با خوردن عسل پهلوان نشدم! خاک و خُل خوردم و خوراکم نان و پنیر بود و با سختیها ساختم و تمرین کردم تا به جایی رسیدم.» غلامرضا تصمیم گرفته بود که به جای کندن از مردم و نقش بستن تصویرش در قالب پوسترهای بیجان بر در و دیوارهای شهر، بین مردم و با مردم بماند و غمخوار دردهای آنان باشد.
گوهر گرانبهای ملت ما
زلزله ویرانگر شهریور ماه ۱۳۴۱ بوئین زهرا یکی از بزنگاههایی بود که نشان میداد چگونه عیاری و مردمداری میتواند کاری کند که دولت از انجام آن عاجز است.چند روز پس از زلزله تختی تصمیم گرفت که پهلوانی را از گود زورخانه به خرابههای مناطق با خاک یکسان شده بکشاند. فردای آن روز بدون هیچ اعلان و تبلیغاتی به چهارراه ولیعصر فعلی رفت و تصمیم خود برای جمعآوری اعانه بهنفع زلزلهزدگان را به کمک دوستانش به اطلاع مردم رساند. پس از آن غوغایی بر پا شد که در تاریخ مشارکتهای مردمی ایران کم نظیر و شاید بینظیر بود. مجله کیهان ورزشی خبر این رویداد را با عنوان «تختی، گوهر گرانبهای ملت ما» در شماره ۲۴ شهریور ۱۳۴۱ چنین نوشت:
«ثمرهدو روز پیاده روی تختی، چهارکامیون خواربار و پوشاک و بیست هزار تومان
پول نقد بود.»
روایت یک مرگ
۱۸ دی ماه بود که جراید نوشتند جنازه جهان پهلوان غلامرضا تختی در هتل آتلانتیک تهران پیدا شده است. انتشار این خبر غافلگیرکننده برای جامعهای که آتش زیرخاکستر بود بهانهای شد هم برای مخالف خوانان رژیم و هم برای شایعه سازان. خبرنگاری مدعی شد توانسته پیکر تختی را از نزدیک مشاهده کند و آثار شکنجه را بر بدن او ببیند. بعد دفترچهای را منتشر کردند که در آن تختی از این و آن گلایه کرده بود، تا شاید ادعای خودکشی وی را باورپذیرتر سازند.
همین شایعهها باعث شد که همسر جوان تختی اسیر دردسرهای خرد و کلان بسیاری شود، او مانده بود و یک بچه. مصائب شهلا، پیش از دفن جهان پهلوان شروع شد. زمانی که دوستان تختی در منزل وی گردآمده بودند جوانی که شایعات و حرف و حدیثهای باورناپذیر آن دفترچه تلفن کذایی را باور کرده ، آمده بود تا جان شهلا را بستاند؛ که اگر نبودند مردان حاضر در جمع، همسر جهان پهلوان تا سال ۱۳۹۳ چشمان تاریخ ایران را با سکوت سرد و سنگین خود وامانده و مبهوت نمیگذاشت. به قرار معلوم هفت نفر از پی مرگ تختی خودکشی کردند، که یکی از آنها همان جوانی بود که فردای شکستن حریم خانه جهان پهلوان خودش را در حمامی در شهرری کشت. شدت و حدت شایعات به قدری زیاد شد که به دستور دولت نقل و انتشار هر مطلبی در مورد تختی تبدیل به یک خط قرمز مطبوعاتی شد و همین مهم بر تردیدها و ابهامات افزود.تختی، جهان پهلوان شد، برای اینکه با مردم، برای مردم و کنار مردم زندگی کرد.
ماجرای پهلوانی که نمرد!
حامد جیرودی
از هفدهم دی ماه سال 1346 تا هفدهم دی ماه سال 1396 . فاصله ای دقیق به اندازه 50 سال. به اندازه نیم قرن. روزها و سال هایی که اصلا مدت زمان کمی نیست. شاید به اندازه یک عمر. حالا ما به اندازه همین سال ها غلامرضا تختی را نداشته ایم. کشتی گیری که قهرمان جهان و المپیک و پهلوان یک ملت بود و به خاطر همین بین مردم زمان خود و حال حاضر، محبوبیت داشت و دارد. او در 37 سالگی و در مرگی مشکوک که تعابیر مختلفی از آن شد، از دنیا رفت. یک مرگ غیرطبیعی که رخ دادن آن برای یک ورزشکار با آن قد و هیکل و زندگی سالم بسیار عجیب به نظر می رسید. خصوصا در آن روزها که رسانه ای آنچنان نبود و همه منتظر رادیو و تلویزیون و یا مجله کیهان ورزشی و یکی دو نشریه دیگر بودند تا خبری درباره قهرمانی یا شکست یک تیم فوتبال یا کشتی گیر و یا یک وزنه بردار را بشنوند.
حالا نیم قرن گذشته و ما در تحریریه روزنامه ایران کنار «محمد بلوری» نشسته ایم. استاد موسپید کرده ای که هفدهم دی ماه سال 46 خبرنگار جوان و 25-24 ساله ای بود که در سرویس حوادث روزنامه کیهان کار می کرد. خاطرات آن روز تلخ مانند یک فیلم از جلوی دیدگان بلوری می گذرد: «سردبیر ما آن موقع، روزنامه نگار برجسته ای به نام سمسار بود. ما در سرویس حوادث روزنامه کیهان، یک تلفن ثابت داشتیم که اصلا به آن برای امور شخصی دست نمی زدیم و فقط مردم به آن زنگ می زدند و می گفتند که فلان اتفاق افتاده و یا حادثه ای رخ داده است. آن روز، تلفن طبق معمول دوباره زنگ خورد و شخصی ناآشنا به ما خبر داد که قتلی در هتل آتلانتیک تهران رخ داده است. ما هم با کلانتری منطقه تخت جمشید تماس گرفتیم تا از چند و چون حادثه مطلع شویم. وقتی که متوجه شدیم، فرد مورد نظر غلامرضا تختی است، ابتدا خبرنگار حوادث فرامرز خدادادیان به محل اعزام شد و سپس خود من سریع به محل حادثه رفتم. وقتی به هتل رسیدم، دیدم که آمبولانس ایستاده و می خواهد جنازه را به پزشکی قانونی منتقل کند. به اتاق تختی که رسیدم، زمانی بود که داشتند جنازه را از روی تخت بلند می کردند تا روی برانکارد بگذارند اما چون تختی سنگین وزن بود، فردی که از قسمت سر می خواست او را بلند کند، نتوانست تعادل خود و جنازه را حفظ کند و جسد جهان پهلوان با سر به زمین خورد و کمی پشت سر او فرو رفتگی ایجاد شد و خون آمد. اتفاقا زمانی که او را به پزشکی قانونی بردند، این موضوع حاشیه ساز شد و گفتند که حتما او را کشته اند و ما هر چقدر می گفتیم که جنازه به زمین افتاد، کسی قبول نمی کرد.» بلوری ادامه می دهد:« تشییع جنازه به باشکوه ترین شکل ممکن برگزار شد و جمعیت بسیار زیادی خود را به گورستان ابن بابویه رساندند تا در مراسم تشییع جهان پهلوان شرکت کنند.»
این روزنامه نگار قدیمی و پیشکسوت می گوید: «از همان روز تحقیقات درباره علت مرگ تختی آغاز شد که فردای آن روز هم ساواک اعلام کرد که خودکشی کرده است. نامه ای هم که من به قلم خود تختی بالای سر جنازه او در هتل و در دفترچه یادداشت اش دیدم، این موضوع را در ذهن تداعی می کرد. او از اختلافات خانوادگی حرف زده بود و این که باغچه ای دارد که می خواهد آن را به خواهرش بدهد و پولی که از او باقی مانده بود.» بلوری که از سال 1336 کار خبرنگاری را آغاز کرده، در ماجرای زلزله بوئین زهرا هم شاهد ماجرا و تلاش های تختی برای جمع آوری کمک های مردمی بوده است: «تختی خیلی مرد بود. وقتی زلزله آمد، از خیابان فردوسی یک تنه راه افتاد و تا بازار رفت تا برای مردم زلزله زده پول جمع کند. یادم هست زنی که رختشوی بود و به نظر می رسید خودش هم شرایط مالی مناسبی ندارد، النگوهای خود را در آورده و به کیسه تختی انداخت. پول خوبی هم جمع شد که با آن یک شهرک در بوئین زهرا ساخته شد. یادم هست همان موقع ساواک تلاش می کرد تا از رفتن تختی در بین مردم و پول جمع کردن او جلوگیری کند. ماموران امنیتی از دو سر چهار راه جلویش را گرفتند چون از حضور هزاران نفر کنار تختی بیمناک بودند اما مردم که از دیدن تختی و این کار خیرخواهانه او، هیجان زده شده بودند، اجازه نمی دادند تا ساواک کاری از پیش ببرد و راهپیمایی خیرخواهانه پهلوان تا جنوب شهر ادامه یافت. مرام تختی بین مردم بسیار ارزشمند بود و فارغ از این که او چطور فوت کرده است، همین رفتار و منش پهلوانانه او را در بین مردم ماندگار کرد.»
حالا اما امروز هم دوباره ابن بابویه شلوغ می شود. مثل همیشه. انگار نه انگار که 50 سال از رفتن جهان پهلوان گذشته. تختی همچنان در قبری خانوادگی که قرار بود مدتی در آن مهمان باشد، آرمیده. آرام و به دور از هیاهوی شهر اما هیچ کس او را از یاد نبرده است. عکس او هنوز هم روی دیوار خانه ها و مغازه های شهر است و لبخند اسطوره که همچنان دست نیافتنی است.
پیام وزیر ورزش و جوانان درباره تختی
مسعود سلطانی فر با تبریک و تقدیر از برگزار کنندگان جشنواره «پهلوانان نمی میرند» که به بهانه سالروز درگذشت جهان پهلوان تختی برگزار شد، از تختی به عنوان مشهورترین و نامی ترین فردی یاد کرد که در عرصه قهرمانی، پهلوانی و جوانمردی زبانزد است. در پیام وزیر ورزش و جوانان آمده: « تختی در کنار افتخارات بزرگی که در عرصه ورزش به ارمغان آورد، یک نمونه و اسوه است از طرفی به دلیل دارا بودن خصائل جوانمردی، پهلوانی و فتوت با یک نگاه کلی به مقاطع مختلف زندگی او؛ یک ابر پهلوان و قهرمان محسوب میشود که همه صحنه ها، روزها و ایامش توأم با حفظ ارزش های انسانی، اخلاقی و اسلامی بوده است.»
چرا شاه حقوق تختی را قطع کرد؟!
نیم قرن از فقدان جهان پهلوان اخلاقمدار گذشت
محمد آستانه اصل
غلامرضـــــــا تختــــــــی در 9 شهریور 1309 در خانیآباد چشم به جهان گشود و در 17 دی ماه 1346 در 37 ســــــالگی درگذشـــت. روزنامههـــا نوشتند «غلامرضا تختی خود را کشت» و مجله توفیق همان روز تیتر زد: «تختی را خودکشی کردند» و اینک در سالروز پنجاهمین سال درگذشت جهانپهلوان اخلاقمدار، غلامرضا تختی با آشنایی و همراهی از نزدیک بهعنوان الگوی ورزشی ام، با مراجعه به کتب متعددی که در مورد زندگی او نوشته شده و همچنین وب سایتهای معتبر جهانی و آرشیو کتابخانه ملی، مصاحبه ای از منابع ذکر شده استخراج کرده ام که ماحصل آن پیش روی شماست..
از اولین مسابقه کشتی که گرفتید، گفت و گو را شروع کنیم.
به خاطر دارم نخستین بار که در یک مسابقه شرکت کردم، سال 1329 بود. در سالن سیرک تهران در خیابان فردوسی وقتی علی غفاری را ضربه کردم، در میان حیرت تماشاگران داور دست او را بلند کرد! و برنده اعلام نمود و اما قبل از پاسخ به سؤال بعد، به گذشتهها و به 20 سالگیام برمیگردم.
هر طور که راحت هستید، بفرمایید.
بله، آن روز موتور رکس نمره مسجدسلیمانم را که با آن به تنهایی برای مسابقه آمده بودم، سوار شدم و به منزلمان برگشتم. فردای آن روز یکی از هممحلهایها، مجلهای که نامی از من به میان آورده بود، نشانم داد. از دیدن نام خودم در روزنامه برای نخستین بار در پوست خود نمیگنجیدم.
در همان سال در مسابقات آزاد و فرنگی شرکت کردی و مقامی هم به دست آوردی؟
بله. بعد از آن جریان با قوت قلب بیشتر در مسابقات شرکت کردم و در آزاد و فرنگی به افتخارات بزرگی دست یافتم چون در هر دو مسابقه اول شدم و نامم بر سر زبانها افتاد و چیزی که به من اضافه شد، مادیات نبود فقط سلام دوست و آشنا زیادتر شد و تبریکات آنها که تنها دلگرمی من بود.
تحصیل را تا کجا ادامه دادید؟
در سال 1319 بعد از ورود به کشتی، درس را کنار گذاشتم و کار و کشتی را به جد دنبال کردم اما بعد از بازگشت از فنلاند، در کلاسهای مدرسه خزائلی اسم نوشتم و همان سال سیکل اول را تمام کردم.
خاطرهای از تمرینات ورزشیتان بفرمایید.
خاطرات فراوان است اما یادم میآید مشهدی علی دلالباشی که از خادمین سالن دارالفنون بود، در هر جلسه بعداز پایان تمرین لنگ مخصوص ورزشی و لنگ دوم مرا که برای نماز استفاده میکردم، با مهر و تسبیح میآورد و دست من میداد و بعد با هم دو نفری بیتوجه به دیگران و فضای آن زمان، نمازمان را میخواندیم.
در چه سالی به ترکیه رفتید؟
همان سال 32 بود که یکی از باشگاههای معروف استانبول از تیم کشتی آزاد باشگاه پولاد که من هم عضو آن باشگاه بودم، دعوت کرد و برای نخستین بار به استانبول رفتم.
خاطرهای از آن مسابقات بینالمللی بین باشگاهی تعریف میفرمایید؟
بله؛ یکی از مسابقات آنچنان سخت و طولانی شد که بعد از اینکه حریف را ضربه فنی کردم، هر دو بیهوش روی تشک افتادیم!
در چه تاریخی در راهآهن استخدام شدید؟
بعد از برگشت از مسابقه ترکیه، دستور استخدام من و دیگر اعضای تیم کشتی آزاد صادر شد که من با حقوق ماهانه 243 تومان بهعنوان تعمیرکار و محمدعلی خجستهپور بهعنوان کارمند دفتری و نبی سروری، محمد یعقوبی و حسن عرب همگی بهعنوان جوشکار به استخدام راهآهن درآمدیم.
حالا کمی از مادر بزرگوارتان یادی کنیم.
مادرم که من به او ننه میگفتم، گوهری بود که هر وقت به قصد مسابقه با اجازه او از خانه خارج میشدم، از زیر قرآن مجید ردم میکرد و آیهالکرسی میخواند و اسپند و کندر برایم دود میکرد و همیشه سفارش عمدهاش این بود که از آدم ناباب حذر کن و زیر لب زمزمه میکرد: «الهی دست به خاک میزنی، طلا شه مادر! الهی پیر شی!» این جملات شیرینش قوت قلب همیشگی من قبل از مسابقات بود.
در بازگشت از مسابقات بینالمللی تیم ایران قهرمان شد و چه اتفاقی برایتان افتاد؟
بله. یادم میآید بعد از بازگشت روزی که تیم را به دیدار شاه بردند. من مانند همیشه دست او را نبوسیدم. شاه در مقابلم توقفی کرد و گفت: «شما دیگر باید کشتی را کنار بگذاری و مربی شوی.» من گفتم من برای این مردم چیزی ندارم جز کشتی، این آخرین فرصت من است که برای رضایت آنها کشتی بگیرم و خوشحالشان کنم. شاه از جواب سربالای من خوشش نیامد و بعد از آن، حقوق من قطع شد که شامل هزار تومان از سازمان برنامه و هزار تومان از سازمان تربیت بدنی و 600 تومان از راهآهن جمعاً 2 هزار و 600 تومان که آن زمان حقوق بالایی بود (دلار 7 تومان بود).
گویا افرادی هم از شما خواسته بودند تا برایشان تبلیغ کنید؟
یادم میآید در همان موقع با یکی از دوستان ناهار میخوردیم که مردی آمد و اجازه خواست و گفت که عکس شما را روی شیشههای عسل بیندازم و هر قدر پول میخواهید، بدهم. گفتم که چی بشود؟ گفت: مردم فکر میکنند که غلامرضا تختی با خوردن این عسل، پهلوان جهان شده است؟ گفتم: من که از این عسل نخوردهام؛ دروغ چرا؟ با اسم من و عسل خودتان مردم را فریب ندهید. اخلاقی نیست. چند هفته بعد برای یک تیزر تبلیغاتی تیغ ریشتراش معروف از من خواستند که عکسم در حال استفاده از آن ریشتراش باشد تا 200 هزار تومان آن زمان که دلار 7 تومان بود، بدهند. جواب من این بود: من از این پولها نمیخورم و از گلویم پایین نمیرود.
اگر از بازی دوستانه ایران و شوروی سال 1344 در سالن کشتی خاطرهای در ذهنتان دارید، بیان کنید.
خوشحالم که شما در آن روز در سالن حاضر بودید و دیدید که چگونه من که ممنوعالورود به سالن بودم، به سالن ورزشی آمدم و روی دوش مردم باغیرت، با عزت تمام تشک را دور زدم. مردم آن روز چه کردند.
او قهرمانزاده شد
حسن همایون
روزنامه نگار
«جهان پهلوان» وصفی است که فقط برای غلامرضا تختی به کار گرفته میشود، مردی که غمخوار محرومان و رنجدیدهها و محبوب اقشار مختلف ایران بود و اسطوره نسلهای مختلف شد. هر نسلی که از راه میرسد، ارزشهای زیباییشناسی و اخلاقی خویش را میسازد و پی میگیرد و بسیار از آدمها و اتفاقها و رویدادها فقط در خاطر و خاطره یک نسل باقی میمانند، اما «جهان پهلوان» هر بار در خاطره جمعی نسلهای مختلف ایرانیان یادش تازه است. فرقی نمیکند، زاد روز او باشد یا سالگرد مرگ قهرمان ملی ما، خیلیها او را در همه ایام سال یاد میکنند؛ کافی است سری به زورخانهها، قهوهخانهها و ورزشگاهها بزنیم تا عکسهای او را روی تشک کشتی، هنگام گرفتن مدال بر سکوی قهرمانی یا میان زلزله زدههای بوئین زهرا بر در و دیوار این مکان ببینیم. او چهره شکستناپذیر مردمی است که بارها و بارها در روند تکوین تاریخ معاصر ایران شکست خوردهاند و زخم دیدهاند. مقابل زور سر خم نکرد، دست تهیدستان بسیاری را گرفت و مصداق عیاری و جوانمردی ایران معاصر شد. سالهای کودکی را در رنج و محرومیت سپری کرد و با پشتکار از حاشیه به متن رسید و صدای محرومان و فرودستان شد بدون اینکه بخواهد ساحت پهلوانی و قهرمانی را به سیاست بیالاید، آنچه را میبایست، کرد و زخمهای کهنه بسیاری را مرهم بود. او به جبران شکستها و اندوه و رنجها و زخمهای مردمش بارها قهرمان شد و پشت حریفان را به خاک مالید، اما حرمتشان را لگدمال نکرد. او قهرمان زاده شد، تا ما سر بالا بگیریم و بدانیم چگونه میتوان همواره طرف مردم، طرف عدالت و برابری و طرف آزدی باشیم. طرفی که میتواند ذرهای از اندوه و آلام مردم کم کند.
منبع:روزنامه ایران
ارسال نظر