کد خبر: ۱۹۳۹۵۹
تاریخ انتشار: ۰۴ دی ۱۳۹۶ - ۱۳:۴۱
شنیده بودم آدم‌هایی هستند که از فقر مجبور به فروش بچه‌هایشان می‌شوند، اما برایم باور کردنی نبود. با خودم فکر می‌کردم لابد بعضی‌ها یک کلاغ چهل کلاغ می‌کنند. مگر ممکن است آدم و آن هم مادر که معادل فداکاری ایثار و از خودگذشتگی است، بچه خودش را بفروشد؟ هر چه فکر می‌کنم، ذهنم از هضم کردن این خبر در می‌ماند.
شنیده بودم آدم‌هایی هستند که از فقر مجبور به فروش بچه‌هایشان می‌شوند، اما برایم باور کردنی نبود. با خودم فکر می‌کردم لابد بعضی‌ها یک کلاغ چهل کلاغ می‌کنند. مگر ممکن است آدم و آن هم مادر که معادل فداکاری ایثار و از خودگذشتگی است، بچه خودش را بفروشد؟ هر چه فکر می‌کنم، ذهنم از هضم کردن این خبر در می‌ماند.

عصر اولین روز زمستان است و من و دو دوست دیگر به سمت خانه زنی می‌رویم که گفته است قصد فروش بچه‌اش را دارد.

خانه‌ای در حاشیه نه در متن

خانه زن در حاشیه است. حاشیه همان جایی است که می‌تواند در هر کدام از شهرهای بزرگ این کشور باشد؛ جایی که متن نیست، جایی که اصل نیست. جایی که کمتر دیده شده است و تا دلتان بخواهد در آن مشکلات وجود دارد.

پس از عبور از چند کوچه پس کوچه سرانجام به کوچه باریکی می‌رسیم که ته آن دو خانه است. یکی سمت چپ و یکی سمت راست و ما در خانه سمت راست را می‌زنیم. از دیوار خانه، حال و احوال خانه معلوم است، آجرها کج و معوج روی هم چیده شده‌اند. گویا بنّا حوصله نداشته است آن‌ها را درست بچیند و شاید غیر بنّایی آن‌ها را روی هم گذاشته است.

دختر بچه‌های کوچک با لباس‌هایی کهنه و پای لخت در را باز می‌کنند. مادرش را صدا می‌زنند. زنی در آستانه در ظاهر می‌شود که گویی در آستانه فصلی سرد ایستاده است. ما را به خانه دعوت می‌کنند. همین که وارد خانه می‌شویم مردی با عجله از خانه بیرون می‌زند. سلام می‌گوییم و او به سرعت جواب می‌دهد و می‌گذرد. انگار دوست ندارد دیده شود. خانه حیاطی دارد با سر و وضع نه چندان مرتب. گوشه‌ای از آن دستشویی ساخته‌اند که جلوی آن به جای در، پارچه‌ای زده‌اند. وارد اتاق می‌شویم. خانه تنها یک اتاق دارد و یک آشپزخانه با وسایل بسیار اندک که زن می‌گوید آن‌ها را مردم به او داده‌اند. می‌نشینیم به صحبت کردن با زنی که یک بچه در راه دارد.

می‌گوید: «شوهرم معتاد است. شیشه مصرف می‌کند. گاهی فقط به ما سری می‌زند آن هم به بد و بیراه گفتن به من و یا کتک زدن می‌گذرد.»

این‌ها را هم مردم داده‌اند

خانه زن نه وسیله گرمایشی درستی دارد و نه نور به درد بخوری، او می‌گوید: «این بخاری برقی را کسی به ما داده است؛ چون این خانه گازکشی نشده است و برق را هم از خانه یکی از همسایه‌ها گرفته‌ایم، در اصل این خانه کنتور ندارد.» چیزهایی که در خانه می‌بینیم، چیز دندان گیری نیست. کمی رختخواب و یک چمدان رنگ و رو رفته که لباس‌ها از آن بیرون زده‌اند. بندی ته خانه کشیده شده است و روی آن چند لباس بچه گانه پهن شده است و سرانجام یک کمد فرسوده با فرشی رنگ و رو رفته.

زن می‌گوید: «برای این یک اتاق باید 120 هزار تومان کرایه بدهم که برای دادن آن گاهی می‌مانم؛ چون شوهرم نه کار می‌کند و نه به ما کمک می‌کند.»

می پرسم چند بچه داری و می‌شنوم: «پنج بچه، دو دختر و سه پسر که البته یکی از پسرها مشکل مغز و اعصاب دارد و باید به طور مرتب دارو مصرف کند و یک بچه هم در شکمم دارم.»

مجبورم بچه‌ام را بفروشم

از زن می‌پرسم: چرا می‌خواهی بچه ات را بفروشی؟ مکث می‌کند و می‌گوید: «مجبورم. این حال و احوال من و بچه‌هایم است، تازه شما فقط ظاهر این زندگی را دیده‌اید باید چند روز با من و بچه‌هایم زندگی کنید تا بدانید که ما چقدر با سختی زندگی می‌کنیم.»

می‌پرسم: اگر زندگی بچه‌هایت این همه برایت مهم است، چرا این همه بچه آورده‌ای؟»

و او پاسخ می‌دهد: نمی‌دانم این را باید از شوهرم بپرسید. من اصلاً دوست ندارم با این وضعیت بچه‌های زیادی داشته باشم، آدم با این خرج و مخارج برای یک بچه هم می‌ماند چه رسد به 6بچه قد و نیم قد.

از او می‌پرسم: بچه توی شکمت چند ماه دارد؟ زن پاسخ می‌دهد: اکنون بچه باید چهار ماهه باشد.

می پرسم: دختر است یا پسر و زن مکثی می‌کند و می‌گوید: نمی‌دانم دختر است یا پسر. حتی نمی‌دانم سالم است یا مشکلی دارد؛ چون پول دکتر رفتن و سونوگرافی را ندارم.

دوباره می‌پرسم: حالا بچه‌ها را می‌خواهی به چه مبلغی بفروشی و آیا خریداری هم برای او پیدا کرده‌ای؟ زن دوباره مکث می‌کند و می‌گوید: نمی‌دانم من اصلاً در باره این چیزها اطلاعی ندارم. فقط تصمیم گرفتم تا او را بفروشم.

شاید او به خانه آدم‌هایی برود که او را خوشبخت کنند، این وضعیت زندگی من است، نمی‌خواهم یکی دیگر را هم بدبخت کنم.

می‌پرسم: راستی شوهرت بود از خانه بیرون زد؟ می‌شود با او هم صحبت کنم؟

می‌گوید: نه بابا حتماً با خودش فکر کرده شما مأمور هستید. می‌ترسد او را بگیرید. نه با او نمی‌شود حرف زد. با او می‌شود شیشه مصرف کرد. او فقط به فکر خودش است، به این فکر است که شیشه گیر بیاورد و مصرف کند.

برای شوهرم فقط شیشه مهم است

از زن می‌پرسم: نظر شوهرت درباره فروش بچه چیست؟ آیا او موافق است بچه را بفروشید؟ جواب می‌دهد: گفتم که او فقط و فقط به فکر مصرف کردن شیشه است، تازه وقتی فازش می‌گیرد بارها به من گفته است این بچه‌ها هیچ کدام از من نیستند. آن وقت در تنهایی خودم گریه می‌کنم و به بخت خودم لعنت می‌فرستم که چرا اسیر این مرد شده‌ام که نه به فکر من است و نه به فکر این بچه‌های معصوم.

دوباره می‌پرسم: حالا به نظرت بچه‌ها را به چه قیمتی از تو بخرند و می‌خواهی با پول آن چه کار می‌کنی و دوباره مکث می‌کند و می‌گوید: من که درباره قیمت بچه‌ام چیزی نمی‌دانم از دیگران هم پرسیدم، اما نتیجه‌ای نگرفته‌ام.

اما امیدوارم با فروش بچه، پولی به دست بیاورم تا درمان پسرم را شروع کنم و برای بچه‌های دیگر هم زندگی بهتری درست کنم.

زن همان طور که این حرف‌ را می‌زند از جایش بلند می‌شود و کیفی را بر می‌دارد و دوباره می‌نشیند. او از داخل کیف دو تقدیرنامه بیرون می‌آورد. اولی از یکی از پسرانش است و آن یکی از یکی از دخترانش است که نشان می‌دهد هر دو نفره آن‌ها دانش آموزان درس خوانی هستند و لوح تقدیر گرفته‌اند.

زن می‌گوید: این‌ها را ببینید! اگر این بچه‌ها در یک خانواده پولدار بودند، حتماً می‌توانستند در آینده برای خودشان کسی بشوند، اما در این خانه و با وجود این پدر آن‌ها چه سرنوشتی خواهند داشت؟

می‌مانم که به زن چه پاسخی بدهم. سکوت می‌کنم، اما می‌دانم که واقعیت را می‌گوید. کمی مکث می‌کنم و دوباره می‌پرسم: هرگز به این فکر نکرده‌ای که از شوهرت جدا شوی؟

زن می‌گوید: جدا بشوم که چی بشود؟ لااقل این جوری اسم یک مرد حتی معتاد روی من است و مردم به من نگاه‌های بدی نمی‌کنند.

صحبت هایم با زن تمام می‌شود و بلند می‌شویم تا از خانه خارج بشویم. حالا من هم باور می‌کنم که آدم هایی از دست مشکلات مالی شدید، از ترس فقر مطلق بچه هایشان را می‌فروشند و این چه غصه بزرگی است و چه خجالتی همیشگی برای من به عنوان یک شهروند و یک انسان و برای حاکمیت با دستگاه‌های عریض و طویل. در راه به زن و فقری فکر می‌کنم که هر روز دامنه‌اش گسترده‌تر می‌شود.

منبع:قدس
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین