|
|
امروز: جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ۱۹:۱۴
کد خبر: ۱۷۰۶۰۰
تاریخ انتشار: ۰۲ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۹:۵۱
شما ذوق‌هاي مردم را سره کنيد. شعر و موسيقي و داستان و رمان و هر چيزي که ناسره باشد، به خودي خود از ميان مي‌رود. ناسره، برآورنده نياز ذوق مبتذل است.
 «امروز همه دغدغه‌ام اين است که آخرين شعرم چيزي باشد که به همه زندگي‌ام بیارزد. چيزي باشد مثل آخرين کمان‌کشي آرش و به عقيده فرنگي‌ها، مثل آخرين آواز قو. مي‌گويند قو به دريا مي‌زند و پس از خواندن زيباترين آوازش مي‌ميرد. هنوز نتوانسته‌ام با همه جانم به دريا بزنم و براي همين است که هنوز زنده‌ام.»

روزنامه وقایع اتفاقیه در سالروز مرگ احمد شاملو بخشي از مصاحبه‌ای قدیمی با او را بازخوانی کرده است.

این گفت‌وگو از کتاب «درباره هنر و ادبيات» بوده و به کوشش ناصر حريري چاپ شده است.

این گفت‌وگو را با هم می‌خوانیم:

ممکن است درباره آخرين برداشت‌هايتان درمورد شعر صحبت کنيد؟

نمي‌دانم اين خوب است يا بد اما سال‌هاي درازي است که برداشت‌هاي من تغيير نکرده. بر خلاف اميدها و آرزوها که با بالا رفتن سن و نزديک‌ شدن به انتهاي راه به کلي دگرگون مي‌شود. روزگاري همه آرزوهايم در موسيقي‌دان‌ شدن به بن‌بست مي‌رسيد، بعد به شعر پرداختم. پشيمان نيستم اما امروز همه دغدغه‌ام اين است که آخرين شعرم چيزي باشد که به همه زندگي‌ام بیارزد. چيزي باشد مثل آخرين کمان‌کشي آرش و به عقيده فرنگي‌ها، مثل آخرين آواز قو. مي‌گويند قو به دريا مي‌زند و پس از خواندن زيباترين آوازش مي‌ميرد. هنوز نتوانسته‌ام با همه جانم به دريا بزنم و براي همين است که هنوز زنده‌ام.

شعر يک حادثه است؛ حادثه‌اي که زمان و مکان سبب‌سازش هست اما شکل‌بندي‌اش در «زبان» صورت مي‌گيرد. پس ترديدي نيست که براي آن بايد بتوان همه امکانات و همه ظرفيت‌هاي زبان را شناخت و براي پذيرايي از شعر آمادگي يافت.

کلمه در شعر مظهر شيء نيست، خود شيء است که از طريق کلمه در آن حضور پيدا مي‌کند، با رنگ و طعم و صدا و حجم و درشتي و نرمي‌اش، با القائاتي که مي‌تواند بکند، با تداعي‌هايي که در امکانش هست، با باري که مي‌تواند داشته باشد، با تمام فرهنگي که پشتش خوابيده، با تمام طيفي که مي‌تواند ايجاد کند و با تمام تاريخي که دارد. به‌ ناچار اين همه بايد براي شاعر، شناخته‌ شده و تجربه‌ شده باشد. او نمي‌تواند از تلخي زهر سخن بگويد، مگر اين که آن را چشيده باشد و نمي‌تواند براي مرگ رجز بخواند، مگر اين که به راستي در برابر مرگ سينه سپر کرده باشد اما نخواهد توانست از اين تجربه‌ها در آفرينش شعر سود بجويد؛ مگر آن که با روح هر يک الفتي شاعرانه به هم رسانده باشد.

مي‌گويند بلاغت و هنر کلامي، در نهايت احساس و عاطفه را مي‌پوشاند. حرف از اين بي‌معني‌تر نمي‌شود. مثل آن است که ادعا کنيم اگر نجار راز کامل اره کشيدن را دريابد، تخته را کج مي‌برد. زبان ابزار فعليت‌ بخشيدن به شعر است. اين چه حرفي است که هر چه به زبان شسته‌روفته‌تر نزديک بشويم، از شعر دورتر خواهيم افتاد؛ حال آن که تنها از اين راه است که مي‌توان جان شعر را متبلور کرد. بله اگر بخواهيم شعر قلابي بتراشيم با بهره‌جويي از زبان بسيار شسته‌روفته آسان‌تر به مقصود مي‌رسيم.

تصور مي‌کنم يک اشکال بزرگ کار در اينجا است که بسياري از خوانندگان شعر، راه مواجهه با آن را نيافته‌اند و معمولا از زاويه‌اي با شعر برخورد مي‌کنند که نقص‌آفرين است. اين برگ کاغذ را بايد ابتدا از روبه‌رو نگاه کنيم.

اگر از پهلو نگاهش کنيم، ممکن است با يک تکه نخ عوضي بگيريم. البته پس از آن که از برابر نگاهش کرديم، براي آن که ضخامتش را هم بفهميم، لازم است نگاهي هم از پهلو به آن بيندازيم.

گفتم که کلمات در شعر مظاهر اشيا نيست بلکه خود اشياست که از طريق کلمات در شعر حضور پيدا مي‌کند. خواننده شعر اگر اين را نداند، درصد زيانباري از شعر را از دست مي‌دهد. از عبيد زاکاني است که: «يکي پرسيد قيمه به قاف کنند يا به غين؟ گفت‌: اي برادر، غين و قاف بگذار که قيمه به گوشت کنند.» در حرف من چيزي هست در حد پاسخ آن مرد. منظورم اين است که در شعر واقعا قيمه به گوشت کنند.

مثالي مي‌آوريد؟

من مي‌گويم قناري. اين قناري قاف و نون و چند تا حرف و حرکت و صدا نيست، بلکه يک معجزه حيات است. کلمه را بگذاريد و بگذريد، قناري را ببينيد. حضور قناري را دريابيد. خود پرنده را با همه وجودتان حس کنيد. رنگش را با چشم‌هاتان بنوشيد، آوازش را با جانتان. وقت خواندن تماشايش کنيد - تجسم عيني يک چيز حسي - و به آن شوري انديشه کنيد که تمام جان او را در آوازش مي‌گذارد.

زيبايي خطوط اين حجم زنده پرشور را با نگاهتان بازسازي کنيد تا به عمق مفهوم ظرافت برسيد و تازه اين همه‌اش نيست. اينها همه نقطه حرکت است تا در مجموع بتوانيد ژرفاي مفهوم معصوميت را دريابيد تا شفقت، درست در آنجايي که بايد باشد، يعني در سويداي قلب بيدار شود و با تمام انسانيت در برابر اين «جان موسيقي» به نماز بايستد. اشکال اصلي هميشه در شعر نيست، غالبا در طرز برخورد خواننده با شعر است.

سره و ناسره شعر را چطور مي‌شود تميیز داد؟

شما ذوق‌هاي مردم را سره کنيد. شعر و موسيقي و داستان و رمان و هر چيزي که ناسره باشد، به خودي خود از ميان مي‌رود. ناسره، برآورنده نياز ذوق مبتذل است.

من به آن بخش از نسل پس از خودمان فکر مي‌کنم که شعر امروز را به اصطلاح «گرفته‌اند» اما چون آن را چنان‌ که بايد، «نياموخته‌اند». برخوردي سرسرى و اگر بتوان گفت، «برخوردي آلامد» دارند. شعر را بايد آموخت؛ همچنان‌ که نقاشي و موسيقي را و قبل از هر کار بايد پيشداوري‌هاي نادرست و برداشت‌هاي غلط از شعر را در مدرسه از ذهن جوانان روفت و گذاشت که جوان، معاصر زمانه خود بشود و براي دست يافتن به پيروزي - که حق او است - در صف همعصران خود بايستد ولي گويي محکوميت تقديري ما اين است که هيچگاه در روزگار خود زندگي نکنيم.»
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین