داشتم با خودم فکر میکردم، چه خوب است که مخالفان دولت این قدر آزادند و چهقدر خوب است که دلواپسی را با برگزاری همایش در سالن نشان میدهد و از نمایش و یا همایش خیابانی دوری میکنند. توی همین فکرها بودم که یکی روی شانهام زد، گفت: میوههای عروسی را آوردهای؟ هول هولکی بلند شدم و گفتم: بله، من برادر دامادم، میوهها و شیرینیها اینجاست. گفت: چند کیلو؟ گفتم: 145 کیلو میوه شامل سیب و موز و پرتقال و خیار و 20 کیلو شیرینی. گفت: خوب است، من میروم چرخ بیاورم اینها را ببرم، شما بمان ولی. گفتم: نمیشود بروم؟ خیلی کار دارم. برادر دامادم آخه. گفت: مرد حسابی 145 کیلو میوه درجه یک و 20 کیلو شیرینی را میخواهی به امان خدا رها کنی؟ قبلا که بنزین گران نشده بود، من میرفتم و میآمدم همین کارگرهای تالار نصف جعبهها را خالی میکردند، الان که بنزین شده 1000 تومان، به چرخ من هم رحم نمیکنند.
گفتم: چه کنم؟ گفت: دلواپس نباش، من سه بار چرخ را پر کنم، همه را میبرم توی تالار. شما هم توی سایه بشین تا کسی به اینها دستبرد نزند. گفتم: زودتر لطفا. گفت: دلواپسی نکن برادر داماد. همه چیز درست میشود. 20 دقیقه طول کشید تا میوه و شیرینی را ببرد توی تالار. وقتی برگشت، گفت: اغلب دلواپسی؟ گفتم: اینقدر به من میگویید دلواپس، دیگران فکر میکنند من از آن دلواپسها هستم. گفت: از کدامها؟ گفتم: این روزها دلواپسی بار سیاسی هم دارد. گفت: آها، اما نظر من چیز دیگری است. بیا ببین. بعد موبایلش را درآرود و یک پیامک را نشانم داد. گفت: نظر من این است جوان. توی پیامک نوشته بود: دلواپس واقعی، همت بود و باکری.
باقی بقایتان!