کد خبر: ۱۶۵۴۲۸
تاریخ انتشار: ۳۰ خرداد ۱۳۹۶ - ۰۹:۲۷
چشم‌هایش هم انگار با نور آفتاب اخت نگرفته‌اند. آخر این چشم‌ها دو‌سال تمام رنگ نور را ندیده‌اند و بعد از این همه‌ سال هنوز خودشان را جلوی آفتاب جمع‌وجور می‌کنند. این داستان واقعی است و رفیق بیست سال، هر روز و هر روز تعریفش کرده.
٧٣٠ روز در سیاهی گذشت. در چاله‌ای زیر زمین. عمیق. بی‌هوا. بی‌نور، بی‌خوراک. باید ساعت‌ها و دقیقه‌ها و ثانیه‌هایی که «رفیق» در سیاهی اسیر طالبان بوده را بشمریم. اما چه کسی می‌تواند لحظه‌های ٧٣٠ روز اسیری و ندیدن روز را تصور کند و چوب خط بکشد برای‌شان جز رفیق که هنوز بعد از بیست و چند‌سال زخم‌های کاری بر روی تنش مانده و هنوز وقتی شلوارش را بالا می‌زند تا جای ترکش روی پاهایش را نشان دهد، دستان درشت و مردانه‌اش می‌لرزند.

چشم‌هایش هم انگار با نور آفتاب اخت نگرفته‌اند. آخر این چشم‌ها دو‌سال تمام رنگ نور را ندیده‌اند و بعد از این همه‌ سال هنوز خودشان را جلوی آفتاب جمع‌وجور می‌کنند. این داستان واقعی است و رفیق بیست سال، هر روز و هر روز تعریفش کرده. مثل یک فیلم، آن ٧٣٠روز و روزهای قبلش را عقب و جلو زده و یادش آمده روزی را که مولوی منان نیازی در‌سال ١٣٧٣در مصاحبه‌ای خود را سخنگوی گروه جنگجوی جدیدی به نام طالبان معرفی کرد. یادش آمده که رادیوی افغانستان گفت این خاک، جان و ناموس ما است و باید برای آن‌که به دست طالبان نیفتد، متحد شویم و بجنگیم. «قدرت خدایی آمد در جانم. نفسم بند کرد در سینه. ١٥ساله بودم»

بامیان، دره اسارت
گفتند از هر خانه‌ یک نفر بدهید تا طالب شود و با ما بجنگد. طالبان یا جوانان را می‌کشاندند سمت خودشان یا پول می‌گرفتند از کسانی که نمی‌خواستند به آنها بپیوندد و بعد آزار و اذیت شروع می‌شد. رفیق و بقیه اهالی ولایت پروان هم طالب بودند، اما طالب صلح. طالب آرامش، طالب رفاقت. برای همین هم تن به جنگ ندادند و فرار کردند. تمام خانواده بار بر دوش راهی شدند و از همان روز معنی واژه آوارگی و بی‌پناهی به زندگی‌شان آمد. به زندگی آنها و تمام مردمی که زیر آتش طالبان بودند. مردمی که شغل‌شان کشاورزی بود و نشسته در دامنه هندوکش روزگار می‌گذراندند. آواره ولایت دیگر شدند. نه فقط پروان که کابل هم در اشغال طالبان بود. آن‌قدر آتش زیاد شد که مردان پروان هم مجبور شدند به جبهه متحد افغانستان بپیوندند. تفنگ‌ بر دست بگیرند تا خانه و زندگی‌شان را از دست‌ طالبان نجات دهند و رفیق که هنوز پشت لب‌هایش سبز نشده بود هم تفنگ بر دست شد، با ٧٥ مرد هم‌ولایتی‌اش تا غوربند را آزاد کنند. تا باز باد در دره‌های (کوه بابا) آزاد بچرخد.
«از جایی که ما در پروان بودیم ١٥کیلومتر فاصله بود تا کابل. کابل را هم گرفته بودند. زبر و زرنگ بودم. سنگ را جابه‌جا می‌کردم. می‌خواستیم ولایت‌مان را نجات دهیم. کشورمان را نجات دهیم» آه می‌کشد. ٢٥ نفرشان در دره غوربند کشته شدند. جنگ بود. تن‌به‌تن. رفیق و چند نفر دیگر نزدیک بامیان اسیر شدند. اسارتی که ٧٣٠ روز طول کشید. صدایش عوض می‌شود به این‌جا که می‌رسد. به دره بامیان با آن همه زیبایی‌اش که دره اسارتش شد. آنها را بردند به دره سعیدان. به زندانی در دل کوه که جامانده از زمان حضور شوروی در افغانستان بود. چشم بسته. دست‌وپا و گردن به زنجیر. مگر می‌شود از شر زنجیری که گردن را به دست وصل می‌کند، رها شد؟ مگر می‌شود با چشم‌های بسته و پشت خمیده از میان دسته‌دسته مرد تفنگ به دست فرار کرد و نشد. آنها نتوانستند. زندانی در دل کوه شدند. زندانی زیر زمین. عمیق. بی‌هوا. بی‌نور، بی‌خوراک. در چوبی ورودی زندان که بازمی‌شد باید خمیده واردش می‌شدند. بعد اتاقی ٢٠متری بود که نمی‌شد در آن ایستاد. نه پنجره‌ای بود، نه نوری. فقط یک دریچه به اندازه لوله بخاری بود که نوبتی می‌رفتند کنارش و هوا می‌گرفتند. ٥٠ مرد اسیر آن ٢٠ متر بودند. « دو‌سال روشنی ندیدم. به لباس‌هایم که دست می‌زدم پودر می‌شد و می‌ریخت. دو روز غذا می‌دادند و یک هفته غذا نمی‌دادند. خاک می‌خوردیم، اگر گیاهی پیدا می‌کردیم می‌خوردیم و وقت‌هایی هم پیش آمد که... «سکوت می‌کند. کلام در زبانش نمی‌چرخد که بگوید از گرسنگی زیاد مدفوع هم خورده‌اند. مردان جنگجویی که پشت‌شان را خم کردند تا نور را نبینند. در آن دخمه که کبریت روشن نمی‌شد، چون هوا نداشت. فقط یک هواکش داشت به اندازه لوله بخاری. «بعضی شب‌ها که شیفت یک آدمی بود که دلش می‌سوخت قایمکی ما را بیرون می‌آورد تا دست و روی خودمان را بشوریم. دست به موها می‌کشیدم پر از شپش بود. چه بگویم آخر.» زمین آن‌قدر نم داشت که اگر می‌کندند به آب می‌رسیدند و دست‌و‌پای‌شان از این‌همه نم و رطوبت ورم کرده بود. آنها روزهای بسیاری زمین را کندند تا به نور برسند، اما همه‌اش سیاهی بود و سنگ. آنها زیر کوهی اسیر بودند که راهی به بیرون نداشت. راه‌های رسیدن به دره سعیدان را هم طالبان بسته بودند. پل را خراب کرده و ماشین آتش زده بودند تا راه بسته شود.

خانواده‌اش می‌دانستند اسیر شده. ٦ برادر و مادر و پدر پیرش که نه توان آزاد کردنش را داشتند و نه توان دوری و دیدن اسارت. برای همین هم دایی‌اش که درس خوانده بود و در پاکستان زندگی می‌کرد، نامه‌ای برای فرمانده طالبان نوشت و خودش را طرفدار آنها نشان داد و گفت پدرِ رفیق پیر است و بی‌طاقت، آزادش کنید تا به طالبان بپیوندد. «با همین حرف من را آزاد کردند و بردند به کابل و گفتند باید متحد ما شوی و من گفتم باشد. کارت برای من چاپ کردند که این طرفدار ما است و چون غوربند را می‌شناسد، فرمانده شود.»

رفیق نور را دید. چشم‌هایش را از همان روز جمع کرد برای دیدن آفتاب. طالبان به او چهل روز مرخصی دادند و گفتند بعد از چهل روز با بیست یار به غوربند برو و بجنگ. «رفتم حمام. رفتم آرایشگاه. نذاشتند ریشم را بزنم. ریشم خیلی بلند شده بود. گفتم با چند نفر دیگر می‌روم به پنج‌شیر که در دست جبهه متحد علیه طالبان بود و از آن‌جا اطلاعات برایتان می‌آورم. قبول کردند. قدم به پنج‌شیر که گذاشتم مثل گذشتن از مرز بود. کارت طالبان را پاره کردم.» رفیق از مرز گذشت. اما این تنها مرز زندگی‌اش نبود که باید از آن می‌گذشت. او بار بعدی از مرز ایران گذشت و پناهنده کشور همسایه شد. پناهنده روزهای دور از وطن.
مسافر کوه‌های تفتان
پنج‌شیر دست جبهه متحد بود که خانواده مادری رفیق ساکن آن‌جا بودند. «دولت برای ما گل آورد و مرا برد دره پنج‌شیر. گفتم گل به چه کارم می‌آید؟ آن دو‌سال کجا بودید؟»

پدرش در همان سال‌های اسارت رفیق راهی ایران شد. سرش را می‌اندازد پایین و صدایش در گلو خفه می‌شود وقتی از شدت ناراحتی پدرش می‌گوید: «آنقدر فشار رویش بود که می‌خواست سکته کند.» مرد پناهنده زمینی اطراف اصفهان شد که کشاورزی در آن رونق داشت. آمد و همان‌جا، جاگیر شد تا روزی که رفیق و مادر و برادرهایش هم راهی ایران شوند. آن هم وقتی جبهه متحد می‌گفت از افغانستان نروید. بمانید و بجنگید و طالبان هم اگر دست‌شان به او می‌رسید، مرگ شیرین‌ترین اتفاق برایش بود. بار دیگر بار بر دوش شدند و این بار نه به قصد ولایت دیگر که به قصد کشوری دیگر.‌ سال ١٣٧٦ بود. «در ایست بازرسی غزنی، مادرم سمت راستم نشسته بود و برادرم سمت چپم. من هم فرورفته بودم در صندلی از ترس تا از آن‌جا بگذریم.» از آن‌جا برای همیشه گذشتند. از راه پاکستان به سیستان رسیدند به کوه‌های آتشفشانی تفتان و بعد هم شهر خاش. «در خاش گیر افتادیم. پلیس ایران ما را گرفت. اما دم مرز سختی ندیدیم. اصلا اذیت‌مان نکردند. بعدا سختگیری‌ها زیاد شد. آن موقع این‌طوری نبود. الان خودکشی است آمدن. پول هم نمی‌گرفتند. آن‌موقع هنوز ازدواج نکرده بودم. همان‌جا به ما یک ظرف برنج دادند تا سیر شویم.» در شهرهای مرزی نماندند. از آن‌جا یک‌راست راهی اصفهان شدند و به مزرعه‌ای رسیدند که پدرش در آن‌جا کار می‌کرد. «موقعی که رسیدیم رئیس پدرم در مزرعه گریه ‌کرد. می‌گفت این مرد حالش بد است. نه آب می‌خورد، نه خوراک می‌خورد. چطور زنده است.» پدرم توانی نداشت. مسافران همیشگی خاک ایران شدند. همان زمان چند مصاحبه از آنها شد تا کارت اقامت بگیرند. خودش هم کارگر کوره آجرپزی شد. رفیق آتش و خاک. بعد هم عمه و شوهرعمه و شمین به ایران آمدند. دخترعمه‌ای که همسر رفیق شد. یارش.

تب تند مرجان

لباسش را می‌تکاند. با دستان کارکرده‌اش موهایش را مرتب می‌کند. «ببخشید لباس کار تنمه.» دو‌سال از روزی که کار کوره آجرپزی کساد شد و رفیق، دست شمین و بچه‌ها را گرفت و از اصفهان راهی تهران شدند، می‌گذرد. «اصفهان اگر می‌ماندم باید بچه‌ها را دانه‌دانه می‌فروختیم. کار کوره خوابیده بود و من بیکار و برای همین هم دیگر نمی‌شد آن‌جا بمانم. در دولت‌آباد اصفهان بودیم.» دست شش دخترش را که زیبا چهارده‌ساله بزرگترین‌شان است و بعد از او هم سه دختر دیگر و یک دوقلو را گرفت و آمدند تهران.. دوقلویی که رفیق جانش تمام می‌شود از آوردن نام‌شان. از آوردن نام مرجان، یکی از قل‌ها که مریضی مادرزادی دارد. مقعدش بسته است. بچه سه ساله را دو بار عمل کردند. «هیچ‌چیزی در خانه نداریم. هرچه بود و نبود را فروختیم. خیّر پیدا شد تا ٤٠‌میلیون هزینه عمل را جور کردیم. مردم ایران دل رحیمی دارند. دل‌شان می‌سوزد. اگر جای دیگه بودم که اصلا نمی‌توانستم زندگی کنم. دخترم می‌گفت نشسته بودم از خستگی کنار خیابان خانمی برایم ساندویچ آورد. گفتم نمی‌خواهم فقط خسته‌ام به زور به من داد.»

کارت اقامت‌شان در دست بیمارستان است و برای همین هم گرفتار ثبت‌نام مدرسه دخترهاست که بدون کارت اقامت ثبت‌نام‌شان نمی‌کنند. همان کارت که شناسنامه‌شان است. کارت ملی‌شان. ورق هویت‌شان. تا آخر بیمارستان زنگ زد به مدرسه که اینها اقامت ایران دارند و در مدرسه ثبت‌نامش کنید. خودش دو کلاس بیشتر درس نخوانده آن هم در مدرسه‌ای که جنگ ویرانش کرده بود. می‌خندند وقتی یاد آن روزها می‌افتد که به جنگ و ویرانی با همکلاسی‌هایش می‌خندیدند. «چه می‌دانستیم جنگ چیه.» حالا دوست دارد دخترها درس بخوانند. پسر چند ماهه‌اش هم همین‌طور و حتی مرجان که مریض است و باهوش‌ترین دختر. مرجان خرجش بالاست. باید پوشک استفاده کند و باز هم باید یک عمل دیگر را پشت‌سر بگذارد. عملی که رفیق نمی‌داند با این وضع بیکاری چطور باید پولش را جور کند. دو سالی که به تهران آمده‌اند، درگیر مریضی بودند. خودش هم بنایی کرد، مکانیکی و نقاشی. بعد هم چرخ گرفت و باربری کرد و اما دست‌وپایش اجازه ندادند. پاهایی که سه، چهارجا شکستگی و خون‌مردگی دارد و ورم کرده و جای ترکش در همه تنش پیداست. سرش هم ١٨بخیه دارد که همه این سال‌ها چرک کرده و نمی‌داند این‌همه چرک برای چیست. «مدتی دستفروشی کردم که اجازه نمی‌دادند. دنبال وسایلی که شهرداری گرفت هم نرفتم، چون اگر می‌رفتم کارم عقب می‌افتاد و این یعنی اجاره‌خانه و خرج زندگی کم شود.» زیبا و آمنه را هم با خودش به میدان اعدام می‌برد و با هم دستفروشی می‌کردند. «دلم خونه. چاره نداشتم. باید همه کار می‌کردیم. وگرنه دلم ریش می‌شه که دختر بماند کنار خیابان به جنس فروختن» تا آن‌که موسسه آوای مهرماندگار خواست تا زیبا بیاید به موسسه هویه‌کاری روی پارچه یاد بگیرد و برای رفیق هم یک چرخ خیاطی گرفتند تا در بازار کار کند تا بتواند ٣٥٠تومن اجاره آن اتاق‌های کوچک دروازه غار را بدهد.

رفیق بعد از بیست‌سال دوری از وطن و پناه گرفتن در ایران، نام افغانستان که می‌آید چشمانش می‌درخشد. بیست‌سال است که خاکش را ندیده. پروان و دره پنج‌شیر را. فقط سه‌سال قبل که پدرزنش فوت شد، سه ماهی به پنج‌شیر رفت تا زمین‌های کشاورزی به جا مانده را رتق‌وفتق کند و بعد هم برگشت و اسمی هم از افغانستان نیاورد، چون «بچه‌ها اصلا افغانستان را دوست ندارند. فیلم‌ها و خبرها را که می‌شنوند اصلا طاقتش را ندارند. در فیلم می‌بیننند که در آن‌جا خیابان‌ها خاکی است. می‌گویند آه این‌جا دیگر کجاست؟ نمی‌دانند در چه شرایطی من آن‌جا زندگی کرده‌ام. نمی‌دانند من چه کشیدم.» اما اخبار افغانستان را به خوبی دنبال می‌کند. این‌که کدام ولایات امن است و کجاها در دست دولت. از جنگ خسته است و می‌گوید حالا درگیری در بعضی ولایات مثل مزارشریف شبانه است و صبح کار و زندگی ادامه دارد. انگارنه‌انگار که در شب گذشته تیراندازی شده و عده‌ای کشته شده‌اند. «نمی‌دانیم که اصلا این درگیری‌ها شب از آسمان می‌‌آید و صبح به آسمان برمی‌گردد یا چه. نمی‌دانیم. انگار عقده‌ای مانده در جان‌شان. شب می‌جنگند و می‌کشند و بعد صبح خوب می‌شود».

کمرش را صاف می‌کند. دست می‌کشد روی بخیه‌های کنار گوشش و می‌گوید هیچ می‌دانی من چه زمانی نخستین‌بار دست به تفنگ بردم؟ خیلی کوچک بودم شاید ٧ساله. پسرعموی مادرم در جبهه متحد بود. جلوی خانه ما دریای غوربند بود، رفت آن‌جا وضو بگیرد و من یواش یواش جلو رفتم و اسلحه را دیدم. تفنگ را برداشتم و با آن زنبورها را زدم. همسایه صدا زد چه خبر است تیراندازی می‌کنی؟ گفتم من زنبور می‌زنم.

منبع:شهروند
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین