|
|
امروز: سه‌شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۳ - ۰۸:۰۶
کد خبر: ۱۶۲۹۱۳
تاریخ انتشار: ۱۳ خرداد ۱۳۹۶ - ۰۸:۵۶
روز اول فروردین 1396 و بعد از تحویل سال جدید برای صید به دریا زدیم. با همکارم آقا رسول از قبل آشنا بودم. یک روز قبل به سراغش رفتم و گفتم می‌خواهم بروم و بچه‌ها را جمع کردم.
ناخدای لنج غرق شده ایرانی که با پنج ملوان در پهنه بیکران اقیانوس هند گم شده بود و سوار بر یک قایق در میان امواج خروشان و در هجوم طوفان‌های دریایی و باران‌های سیل آسا راه نجاتی می‌جستند، ماجرای سرگشتگی حیرت انگیزشان را شرح داد.

 این 6 ملوان ایرانی از ساحل چابهار روانه سفر دریایی شده بودند که پس از گم شدن در اقیانوس هند سرانجام چند هزار کیلومتر دورتر از آب‌های ایران سر از قاره آفریقا در آوردند تا اینکه ناخدا با یک ملوان، شناکنان مسیر 15 کیلومتری تا ساحل را طی کردند تا از ساحل نشینان کنیایی برای نجات دوستان خود کمک بخواهند.

ناخدا با حضور در برنامه تلویزیونی «ماه عسل» دراین‌باره گفت: روز اول فروردین 1396 و بعد از تحویل سال جدید برای صید به دریا زدیم. با همکارم آقا رسول از قبل آشنا بودم. یک روز قبل به سراغش رفتم و گفتم می‌خواهم بروم و بچه‌ها را جمع کردم. برنامه سفر 45 روزه بود. آن زمان حبیب(یکی از ملوانان) را نمی‌شناختم. اما او هم خواست که با ما بیاید. من به او گفتم که مال دریا نیستی و نیا.اما حبیب گفت برای ازدواج نیازمند پول است.

ناخدا ادامه داد: من هر کسی را ببینم از چهره‌اش می‌شناسم که این مال دریا نیست یا هست. صورت و پا و دست‌ها نشان می‌دهد. تور وقتی پاره می‌شود ملوان باید تور را بدوزد و باز هم برای گرفتن ماهی به آب بیندازد. آقا رسول ملوان قدیمی است. اما حبیب تجربه نداشت. به هر حال آماده سفر شدیم. برای سفری 45 روزه دو هزار قالب یخ، بیست هزار لیتر گازوییل، 6 کیسه شکر، 20 کیسه برنج و اقلام دیگری که لازم بود را برداشتم. از آنجا که یک نفر باید آشپز باشد و یک نفر هم معاون ناخدا. حبیب در این سفرمعاونم شد. چراکه معاون باید از نظر جسمی قوی تر ازدیگران باشد.حبیب هم با شنیدن حرف هایم گفت: «ناخدا اجازه بده تا نشان دهم که اهل دریا هستم یا نیستم.»بالاخره ما حرکت کردیم و به سمت دریا رفتیم. بعد از گذشت چند روز از سفر، یک شب دیدم که لنج ایستاده است و حرکت نمی‌کند. موتور را خاموش کردم. بلافاصله حبیب آمد و گفت احتمالاً تور به پروانه‌های لنج گیر کرده است. دستور دادم برود و پروانه را بازدید کند. رفت و پروانه را درست کرد و برگشت. حدود نیم ساعت در آب بود. همان موقع فهمیدم که درباره حبیب اشتباه کرده‌ام و او ملوان ارزشمندی است. ظرفیت لنج ما به گونه‌ای بود که می‌شد 35 تُن ماهی صید کرد. سفر به دریا همیشه خطرناک است اما در 17 سال گذشته که صیادی می‌کنم چنین مشکلی برایم پیش نیامده بود. در دریا تلفن کار نمی‌کند و ما در این دو ماه هیچ ارتباطی با خانواده هایمان نداشتیم.روز بیست و ششم سفر بود که فهمیدم این سفر متفاوت است.همان موقع بایکی ازبرادرانم تماس گرفتم وگفتم که موتور خراب است. برادرم از چابهار لنجی را فرستاد سراغمان تا ما را بکسل کند. اما باتری موبایل ما ضعیف شد و فقط یک روز با آن لنج ارتباط داشتیم. ارتباط که قطع شد، موتور ما هم خراب شده بود و آب هم ما را با خودش می‌برد. البته هشت روز طول می‌کشید که لنج کمکی به ما برسد اما دیگر باتری ما خراب شده بود. ما منتظرلنج کمکی بودیم که به ما برسد. متأسفانه در آب‌های عمان کشتی ما خراب شده بود.وقتی موتورخراب شد هر کاری کردیم تا درست شود اما نشد. کل موتور را باز کردیم و دوباره بستیم اما درست نشد. بعد از چهار روز دیدم که یخ‌ها دارد آب می‌شود و ماهی‌ها هم درحال فاسد شدن هستند. همگی مشورت کردیم و در نهایت تصمیم به دور ریختن ماهی‌ها گرفتیم. چون اگر ماهی‌ها در لنج می‌ماند بزودی می‌گندید و خراب می‌شد.



با کمک بچه‌ها ماهی‌ها را به آب انداختیم. هر روز بیشتر ناامید می‌شدیم. باران بیشتر می‌بارید. ولی ما فکر نمی‌کردیم که آب ما را به طرف آفریقا می‌برد.روز چهل و ششم سفر یعنی روز پانزدهم بعد از خراب شدن موتور، دیگر نمی‌دانستیم کجا هستیم.همیشه طوفان و باران بود. غذا هنوز برایمان باقی مانده بود. طوری غذایمان را تقسیم‌بندی کرده بودیم که چند روزی باقی بماند. روزهای آخر خیلی ترسیدیم. تا وقتی لنج سالم بود ترس زیادی نداشتیم.

لنج‌ها را طوری ساخته‌اند که همواره روی آب می‌ماند. مگر اینکه آب به داخل لنج نفوذ کند و لنج پُر آب شود. ما یک موتور پمپی داشتیم که با بنزین کار می‌کرد و با همین موتور آب لنج را خالی می‌کردیم. چون مدام باران می‌بارید ما مجبور بودیم آبی را که داخل لنج نفوذ می‌کند با این پمپ خالی کنیم. صد و پنجاه لیتر بنزین داشتیم و این بنزین تا سه روز قبل از نجاتمان کفاف داد تا بتوانیم آب لنج را با آن پمپ خالی کنیم.

تا وقتی که بنزین داشتیم لنج غرق نمی‌شد. کل شب‌ها را به طورشیفتی بیدار بودیم. یک شب دیدیم که بنزین به آخر رسیده. نزدیک ساعت 5 صبح بود که یکی از ملوان‌ها را بیدار کردم. می‌دانستم که دیگر کاری از دست ما ساخته نیست. این روز شصتم سفروسرگردانی‌مان بود.
در غذا صرفه‌جویی کردیم و غذا داشتیم هنوز. در این سفر حدود 10 تُن ماهی صید کرده بودیم که صید خوبی محسوب می‌شود.

سرگردانی روی قایق نجات

ناخدا ادامه داد: ما حساب شب و روز از دستمان در رفته بود. همان زمان که بنزین تمام شد، به بچه‌ها گفتم که روحیه داشته باشید و به همه امید دادم. اما می‌دانستم که 6 یا 7 ساعت دیگر لنج غرق می‌شود. در همین صحبت‌ها بودیم که دیدم حبیب با ناراحتی آمد و گفت قایق نجات را باز کنیم. گفتم که باز نکن. اما حرف من را گوش نکرد. طناب قایق نجات را کشید و باز شد. ما می‌دانستیم که دو سال از تاریخ مصرف قایق نجات هم گذشته است و در این مدت این قایق نجات بررسی نشده بود. آخرین امیدمان همین قایق بود. وقتی قایق بازشد، چپه افتاد داخل آب. همه ما مانده بودیم چه کنیم. نیم ساعتی طول کشید که قایق را راست کردیم و بالاخره باز شد.
رفتن به داخل قایق آخرین امید ما بود تا شاید کشتی دیگری از کنارمان رد شود و ما را ببیند و نجات‌مان دهد.بالاخره یک ناو از کنارمان گذشت اما هیچ عکس العملی نشان داد. روز سومی که سوار قایق نجات بودیم یک تپه دیدیم.

همگی ما در آن سه روزی که روی قایق نجات بودیم فقط به خانواده هایمان فکر می‌کردیم و از خدا می‌خواستیم که یک بار دیگر خانواده هایمان را ببینیم.سرانجام دراوج ناامیدی، تپه خشکی را که دیدیم خوشحال شدیم. باد ما را به سمت خشکی می‌برد. چون حرکت قایق به خواسته ما نبود. به کنار کوه که نزدیک می‌شدیم، باد جهتش تغییر کرد. هر چه پارو زدیم نتیجه نداد. تصمیم گرفتیم که دو نفر داخل آب بپرند. طنابی 300 متری داشتیم که آن را به کمرم بست و حبیب هم پشت سرم پرید. اما شنا کردنمان نتیجه نداد. دیگر طناب را رها کردیم و به سمت خشکی شنا کردیم.


6 ساعت شنا
وقتی در آب بودیم دیگر کسی را نمی‌دیدیم. کوسه‌ها اطراف‌مان بودند.بالاخره شنا کنان به ساحل نزدیک شدیم. فکر می‌کردیم این ساحل یا پاکستان یا ساحل شهر خودمان است.اما هرگز فکر نمی‌کردیم که درآفریقا باشیم.

من نیم ساعت زودتر به ساحل رسیده بودم. دو تا دختر جنگلی من را پیدا کردند و به کنار درختی بردند و کمکم کردند.همان موقع اشاره کردم که ما چهار نفردیگرهم در دریا داریم.همان موقع هم حبیب آمد.دقایقی بعد هم دو نفر مرد سیاه پوست به طرف‌مان آمدند. دیگر خستگی 6 ساعت شنا را احساس نمی‌کردیم. به آن مردان گفتیم «مُسلم» که بفهمند ما مسلمانیم و جالب که آنها هم مسلمان بودند. زبانشان را نمی‌فهمیدیم. نه انگلیسی بلد بودند و نه عربی. به هر حال رفتیم بالای تپه‌ای تا از آنجا قایق نجات را ببینیم. بالاخره آنها فهمیدند که ما دوستانی داریم که داخل دریا توی یک قایق هستند.

پلیس را خبر کردند تا بروند و بقیه بچه‌ها را نجات دهند. هفت روز بازداشت بودیم اما خوشحال بودیم که زنده‌ایم. جالب اینکه آن جزیره تنها جایی بود که همه مردمش مسلمان بودند.اما هرچه بود ما به لطف خدا پس ازسرگردانی طولانی به طورمعجزه آسایی نجات یافته بودیم. البته دست سفیرمان در کنیا و همکارانش هم درد نکند. در همان شب نخست بازداشت برایمان بهترین تُشک و بهترین غذا را آوردند.بالاخره هم مجوزآزادی وبازگشت‌مان به وطن عزیزرا گرفتند. حالاهم خوشحالیم که زنده بازگشته‌ایم. اما خاطرات این سفردریایی عجیب هیچ گاه فراموش‌مان نمی‌شود.

منبع:ایران
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین