کد خبر: ۱۵۰۳۲۶
تاریخ انتشار: ۲۱ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۵:۱۰
همین‌طور که گرم صحبت درباره‌ی استعدادهای طبیعی ایران بودم، دیدم کاغذی برای من آوردند که روی آن نوشته شده بود وقت شما تمام شده است. به رهبری گفتم: رهبرا! به من کاغذ داده‌اند که وقتم تمام شده، اما هنوز حرفم تمام نشده است. ایشان لبخندی زدند و گفتند: «ادامه بدهید».
 همین‌طور که گرم صحبت درباره‌ی استعدادهای طبیعی ایران بودم، دیدم کاغذی برای من آوردند که روی آن نوشته شده بود وقت شما تمام شده است. به رهبری گفتم: رهبرا! به من کاغذ داده‌اند که وقتم تمام شده، اما هنوز حرفم تمام نشده است. ایشان لبخندی زدند و گفتند: «ادامه بدهید»...

چند بار توفیق داشتم که در دیدارهای عمومی رهبری حضور داشته باشم و یک بار هم در حضور ایشان صحبت کنم. سال ۱۳۸۵که رهبری به استان ما یعنی سمنان سفر کردند، به بنده هم زمانی داده شد تا در مقابل ایشان صحبت کنم. قبل از روز دیدار، با کسانی که قرار بود در محضر ایشان صحبت کنند، هماهنگ کرده بودند برای اینکه به همه وقت برسد، صحبت‌ها خلاصه باشد و هر کسی حدود پنج دقیقه صحبت کند.

وقتی نوبت به بنده رسید خیلی ساده پشت میکروفون رفتم و رو به رهبری گفتم: صحبت کردن در مقابل شما خیلی سخت است. رهبر گفتند: چرا؟ گفتم: چون با علاقه‌ی زیادی که شما به این کشور دارید و اطلاعات جامعی که دارید، کسی نمی‌تواند در مقابل شما ادعای دروغ یا واهی داشته باشد. با علم به این قضیه، بنده می‌خواهم در مقابل شما بگویم که ایران یک کشور استثنائی از حیث جغرافیایی و منابع طبیعی است. این کویرهایی که تا الان فکر می‌کردیم باعث بدبختی ما هستند، با تحقیقاتی که انجام داده‌ام، نه تنها عامل بدبختی نیستند بلکه برای ما نعمت‌اند.

همین‌طور که گرم صحبت درباره‌ی استعدادهای طبیعی ایران بودم، دیدم کاغذی برای من آوردند که روی آن نوشته شده بود وقت شما تمام شده است. به رهبری گفتم: رهبرا! به من کاغذ داده‌اند که وقتم تمام شده، اما هنوز حرفم تمام نشده است. ایشان لبخندی زدند و گفتند: «ادامه بدهید».

شروع کردم به ادامه‌ی حرفم درباره‌ی وضعیت جغرافیایی ایران و تنوع آب و هوایی بی‌نظیر آن، که باز کاغذ دادند که وقت شما به اتمام رسیده است. مجددا از رهبری اجازه گرفتم تا ادامه دهم. ایشان هم باز لبخندی زدند و اجازه دادند. این رفتار چند بار تکرار شد تا اینکه ده دقیقه وقت من تبدیل شد به بیش از نیم ساعت.

وقتی حرف‌هایم تمام شد، رهبری با این که مدت زیادی نشسته بودند و خسته شده بودند، رو به جمعیت گفتند: «ببینید آقای دکتر کردوانی چقدر زیبا و دلنشین صحبت می‌کنند.» وقتی مراسم تمام شد، نزد ایشان رفتم و تمبر بزرگداشت چهره‌ی ماندگارم را به ایشان تقدیم کردم. پس از چند دقیقه که با ایشان خداحافظی کردم، شخصی آمد و گفت: رهبری خواسته‌اند که با ایشان شام را میل کنید. بنده هم از خداخواسته، رفتم خدمت ایشان برای شام. همان‌جا به ایشان گفتم همسرم هم برای شما سلام رساند و بعد هم سوابق و تألیفات همسرم را به ایشان معرفی کردم. پس از صرف شام وقتی که رهبر می‌خواستند تشریف ببرند، ایشان گفتند آقای پروفسور کردوانی هم با من بیایند. ایشان دست من را گرفتند و تا محل خودرو، دست در دست ایشان با هم رفتیم و صحبت کردیم. مواقع خداحافظی هم ایشان گفتند: «دفعه‌ی بعد کتاب خودتان و همسرتان را هم برای من بیاورید.»


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین