|
|
امروز: سه‌شنبه ۰۶ آذر ۱۴۰۳ - ۰۲:۱۶
کد خبر: ۱۴۶۰۲۸
تاریخ انتشار: ۲۴ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۹:۱۵
او نماینده ارومیه بوده، من نماینده تهران بودم. اصلا همه معرکه را آقای غفاری‌قره‌باغ شروع کرده است! آقای محسن مجتهدشبستری هم که گفته لنگه‌کفش به سر معین‌فر زدم، دروغ محض
حسين دهباشي براي مجموعه برنامه «خشت خام» این‌بار با هادی غفاری از مبارزان قبل از انقلاب و از چهره‌های خط امامی سال‌های اول انقلاب گفت‌وگو کرده است که گزیده آن را در ادامه می‌خوانید.

‌بحمدالله من دستم هرگز به خون کسی آلوده نشده! من قبل از انقلاب به لحاظ تئوریک به مبارزه مسلحانه برای انقلاب معتقد نبودم! یکی از ممیزه‌های ما در اندیشه‌هایمان به عنوان یک حرکت تاریک، این بود که ما انقلاب را انقلاب توده ‌مردم می‌دانستیم یعنی از طریق یک اعتراض مدنی! یک شورش مدنی، شورش همگانی که بعد هم در انقلاب دیدیم بدون سلاح انقلاب پیروز شد.

‌در یک جلسه که من و پدرم در درس امام بودیم، بعد حاج‌آقا مصطفی اشکال کرد؛ امام به اشکال حاج‌آقا مصطفی جواب داد. حاج‌آقا مصطفی باز به آن جواب هم اشکال کرد! امام جواب داد؛ بار دوم هم جواب داد. حاج‌آقا مصطفی باز به آن بار دوم هم اشکال کرد! امام یک‌خرده با صدای درشت‌تری فرمود که شب در خانه توضیح می‌دهم! حاج‌آقا مصطفی گفت آقا شب چیه- دستش را هم بلند کرده بود – شب چیه؟ خب بگو بلد نیستم دیگه! اگر بلدی همین‌جا بگو دیگه، شب کدام است؟ اگر بلدی الان بگو، خب بگو مطالعه نکردی! خیلی صمیمانه و اینها بود که نظام روحانیت را رشد می‌داد.
‌مرحوم پدر، به‌شدت از آقای مصدق دفاع می‌کرد. درعین‌حال که آقای کاشانی را هم دوست می‌داشت. به‌شدت از آقای مصدق دفاع می‌کرد؛ اما دیگر این آخرها که نمی‌شد هر دو را با هم دوست داشت.

‌پدر سال ٥٣ شهید شد. ایشان چند تربیت‌شده دست‌اول داشتند؛ البته من اینها را خیلی اکراه دارم بگویم که ازجمله سرانشان یکی مرحوم مجید شریف‌واقفی بود. همین که دانشگاه به نام اوست.

‌سازمان مرکزی مجاهدین خلق، از بچه مسلمان‌هایش. ایشان به اندازه یک سال هرروز خانه ما می‌آمد. من هم نوجوان بودم. یک بار پرسیدم که پدر ایشان کیست؟ گفت این‌بار پرسیدی ولی دیگر نمی‌پرسی‌ها؟ دیگه نمی‌پرسی‌ها؟ اگر ایشان را دیدی از آن طرف برو نپرس! تا بعد که ایشان شهید شد و اعلامیه را خواندم عکسش را دیدم فهمیدم مجید شریف‌واقفی هست. خب اینها دست‌پرورده پدر من بودند. بعضی‌هایشان، آنها که مسلمان ماندند مؤمن بودند. بعد از آن ضربه ۵۴ .
‌ما توی حياط ایستاده بودیم من و مادر و خواهر و برادرم، دیدیم از پشت پدرم را گرفتند از پشت کشان‌کشان می‌آورند؛ البته چند جمله گفت، آن موقع به امام، امام نمی‌گفتند حاج‌آقا روح‌الله می‌گفتند. هوای حاج‌آقا روح‌الله را داشته باشی این مرد بسیار پاک‌دامنی است؛ ترویج او بر شما تکلیف است. من بر شما تکلیف می‌کنم هوای مادرت را داشته باشی. چون مادر من ۳۰ سال مریض بود. این آخرین دیدار بود. آن آقایی که اخیرا فوت کرد (شجونی) یک چیزهایی گفته بود، نسبت‌های ناروا داده بود. من خودم بیني و بین‌الله شهادت می‌دهم که هرچه کرد دست‌هایش را بیاورد بالا، اشکش را پاک کند، دست بالا نیامد. هرچه کرد بالا نیامد! با ما صحبت می‌کرد سرش افتاد پایین. بدنش هم همه لت‌وپار بود. ساعت ٨، ۹ شب بود از ملاقات آمدیم. رفتیم خانه آیت‌الله‌العظمی خوانساری؛ مرجع تقلید تهران بود. زنگ زد به آقای ثابتی. گفت همین امشب آقای غفاری را آزاد می‌کنید. گفت چشم قربان؛ چشم قربان. صبح اول صبح، لباس‌هایش را بیاورند بیایند ببرند! نگو که نامرد می‌دانسته که همان شب تمام کرده بود!

‌ما درباره دو نفر، مرحوم آقای شریعتی و مرحوم آقای حاج‌آقا مصطفی معتقد به مرگ مشکوک هستیم. چون حضرت امام فرمودند فَقد. کلمه شهادت استفاده نکردند. مرحوم شریعتی هم فَقد نوشتند؛ البته می‌دانید که فَقد یک حالت ازدست‌رفتن است... امام خیلی با احتیاط حرف می‌زد. یکی از ویژگی‌های امام این است که همین‌طوری حرف نمی‌زد. امام مایل به کالبدشکافی حاج‌آقا مصطفی نبودند.

‌با شریعتی هم‌بند بودیم و سلولشان درست روبه‌روی سلول من بود. بله اهل نماز، حسابی. یک خانمی را می‌آوردند روز ملاقات – مادرم به من گفت- یک خانم خیلی بدی را می‌آوردند، بی‌حجاب، پاشنه‌های بلند تق‌تق، به مادرهای ماها که برای ملاقات جمع می‌شدند می‌گفتند این زن شریعتیه! این زن شریعتیه! یک زن ساواکی می‌آوردند که نشان بدهند مثلا خانواده شریعتی مبتذل هستند؛ درحالی‌که زن شریعتی نبود! مادرم زن شریعتی را می‌شناخت. مادرم داد زده که دروغ می‌گویند! که بعد مادر من را بردند زدند!

‌من سال ۵۴ به این طرف، به فلسطین رفتم. حالا اینها را خیلی مایل نیستم علنی بشود. ما سال ۵۴ به این طرف با چند جا تماس پیدا کردیم. یکی از طریق آقای قذافی با لیبی.

‌آقای چمران به‌شدت عارف‌مسلک بود و با عرفات میانه‌اش خوب نبود؛ ولی آقای فارسی به عرفات وصل بود. آقای فارسی چون به مبارزه مسلحانه معتقد بود؛ اما امام موسی صدر مبارزه مسلحانه را به این معنای ترور، اصلا موافق نبود.

‌با محمد منتظری مدت‌ها هم‌اتاق بودیم. با خانم دباغ مدت‌ها هم‌اتاق بودیم.

‌ من چندین پاسپورت داشتم. آن پاسپورتی که بیشتر دستم بود، با کت و شلوار بودم؛ عبدالله گلشنی! شغل فرش‌فروش، حتی من رفتم پاریس... پاسپورت غیر ایرانی هم داشتم. عربی بود، افغانی بود. ترکی بود. البته بیشترین جعل را محمد منتظری انجام می‌داد. خدای جعل بود. سخت‌ترین امضاها را که افراد نمی‌توانند جعل بکنند، ایشان به‌راحتی جعل می‌کرد.

‌من سال ۵۷ کلا در تهران با چادر زندگی کردم. با چادر می‌رفتم این‌ طرف و آن طرف. خیلی جاها جالب است با عبا، عمامه، کت، شلوار، پیراهن مثل شما چهارگوش یقه‌خرگوشی می‌گفتند که آن موقع‌ها مد بود. می‌رفتم جایی سخنرانی اجبارا باید چادر سر می‌کردم، عمامه را کوچک می‌بستم. با عمامه می‌رفتم بالا، غالبا هم هرجا می‌رفتم سخنرانی، خانمم همراهم بود. غالبا خانمم همراهم بود که همیشه چادر داشت. ٢٠، ٣٠ تا دختر همیشه همراه من بودند. ٢٠، ٣٠ تا خانم دست‌پرورده‌های خودم همیشه دور من بودند که از خانه می‌آمدم بیرون، ١٠، ١٢ تا همیشه همراه من بودند. خدا رحمت کند خانم‌هایی بودند که بعضی‌هایشان شهید شدند... .

‌ ازغندی یک خرده سواد آخوندی داشت، سه، چهار سالی یک تلمذّکی کرده بود و فقر مالی او را به ساواک کشانده بود. البته درس خوانده بود، بعد هم لیسانس گرفته بود. گفت می‌خواهند به ما ملاقات بدهند. زهرا‌خانم را آوردند و یک بچه بغلش بود. بعد بچه ۴۰‌روزه که لُپش هم درشت بود، جلوی من لُپش را می‌کَند. جیغ و داد و داد و هوار که من اعتراف کنم. گفتم من چیزی ندارم. آن یکی بازجو رسولی می‌گفت که فایده ندارد آن بچه را ول کن، خودش را بزن. کابل شروع شد؛ تمام سر و گردن من را زدند. بله من الان نشان شما بدهم که پایین پایم بعد از ۴۳ سال هنوز خوب نمی‌شود و سیاه است.

‌پوتین پایم هست؛ یعنی کفش معمولی هم نیست. پوتین پایم هست و لباس نظامی و اسلحه هم بستم و این خیابان تهران‌نو، خیابان لشکر و راه‌آهن اینها را می‌رفتم یکی‌یکی تحویل می‌گرفتم یا نیرو می‌گذاشتم، آدم می‌گذاشتم؛ چون خیلی عوامل داشتم، خیلی. بیش از ٥٠٠، ٦٠٠ تا دست‌پرورده مستقیم داشتم.

‌اینها مسجد من می‌آمدند. من قرآن درس می‌دادم، البته قرآن مبارزاتی. همه‌اش مبارزه بود. سوره محمد (ص) درس می‌دادم؛ حتی پای منبر. من همان شب تلویزیون یک جا ميهمان بودم، عصری رئیس مجاهدین خلق {فداييان اكثريت صحيح است} شاخه اکثریت آقای فرخ ‌نگهدار را دیدم. گفت مارکسیسم قدرت خیزش مردم را ندارد؛ ولی شما و اسلام دارید. گفت انقلاب پیروز خواهد شد، شما برنامه ندارید، ما برنامه داریم. همان شب که این را گفت، من نماندم. همان شب رفتم منزل آقای مطهری. ساعت ۱۱، ۱۲ شب بود. مطهری گفت الان برویم خانه آقای بهشتی! آقای بهشتی خواب بود. از خواب بیدارش کردیم. نشستیم تا نزدیک اذان صبح. یک برق مهمی در مغز آقای مطهری و آقای بهشتی زد که شروع کردند به نوشتن. اصلا بنیاد حزب را مرحوم بهشتی آنجا نوشت و گذاشت. بنیاد تشکل حزب جمهوری اسلامی را همان‌جا گذاشت.

‌تا ۲۵ بهمن استراحت کردم. تقریبا هنوز نماز صبح نشده بود. تلفن بالای سرم بود، زنگ زد. گفت آقای غفاری من مرتضی مطهری هستم. گفتم بفرمایید سلام علیکم. گفت خوابی یا بیدار؟ گفتم والا شما بیدارم کردید. گفت امام همین الان به من گفتند شما بروید خرمشهر، الان بروید آبادان و اهواز را تحویل بگیرید، نفت را تحویل بگیرید. گفتم آقا مگر با ماشین می‌شود رفت؟ گفت ماشین کدام است؟ شما هواپیما بگیرید.

‌کمیته انقلاب درست کردیم و رفتیم آبادان شرکت نفت را تحویل گرفتم. من حتی آنجا یک گلوله در کردم و گفتم به این گلوله قسم دیگر شاه بر‌نخواهند گشت.

‌سرلشکر شمس، فرمانده لشکر اهواز را من تحویل نگرفتم. بعد آقاشیخ علی تهرانی آمد تحویل گرفت. من یک نفر را اعدام نکردم.

‌در همان ماجرای دادگاه هویدا من فقط مستمع هستم همین فقط. جرم من این بود که آنجا نشسته بودم. هیچ‌کس نمی‌داند چه کسی او را کشته؟ فقط خلخالی می‌داند و خدا. خلخالی خودش او را نکشته است. این مقدار را من می‌دانم. خلخالی خودش نکشته. دادگاه او تمام شده بود. آقای خلخالی حکم داد و حکم را در دادگاه خواند. من نشسته بودم، اینها نوارهایش هست. همه ضبط شده است.

‌بعد از این تاریخ در سال ۵۸ با حکم آیت‌الله مشکینی و آیت‌الله منتظری من به‌عنوان رئیس دادگاه عالی شمال، انتخاب شدم. شمال که می‌گویم از آبعلی به این‌طرف شروع می‌شد می‌رفت تا بجنورد، از آن‌طرف هم می‌رفت تا نزدیک آستارا! حاکم شرع بودم یک سیلی به کسی نزدم. یک سیلی! یک روز زندان نکردم یک روز! فقط گنده‌گویی کردم. من اصلا یک شلاق هم نزدم.

 ‌آقای خلخالی آنچه از بیرون درباره او می‌گویند- حالا مُرده و رفته- من منافعم این است که امروز به او بد بگویم! یعنی روشنفکربازی دربیاورم، ولی من این کار را نمی‌کنم. آقای خلخالی پرونده‌ها را می‌خواند. آنچه قیدوبندهایی را که امروز معمول است آنها را رعایت نمی‌کرد. قیدوبند یا رویه قضائی؟ یا حقوق متهم؟ الان اینها همه قابل‌قبول است، اما سال اول انقلاب این نیست. سال اول انقلاب هر شب ما پنج‌تا، شش‌تا، ۱۰تا کودتاچی می‌گرفتیم. هر شب! کودتا نمی‌خواست بشود! کودتا نبود! توی خیابان ساواکی‌ها راه می‌رفتند گُروگُر از توی پیکان، بچه‌های ما را می‌کشتند.

‌آقای سپهبد ربیعی تا آخرین فشنگ تیراندازی کرد. آقای ربیعی کجا خودش را تسلیم کرد؟ من اینجا هستم. آقای ربیعی را من گرفتم آوردم، توی هلیکوپتر بود. آقای ربیعی در هلیکوپتر بود فرمان کشتار ۱۷ شهریور را همین آقایان دادند.

‌من فرمانده کل قوای تهران بودم. ارتش نتوانست کاری بکند.

‌نصیری و خسروداد و رحیمی و ربیعی همه‌شان یکی بودند. اینها تا آخرین فشنگشان را که می‌توانستند زدند. آقای نصیری در سال ۵۳ محکم خواباند توی گوش من. همه‌شان با هم در ستاد مشترک مبنایشان این بود که مردم را بکشیم. من نمی‌توانم حرف بزنم نمی‌خواهم هم که حرف بزنم! فلان آقایی که بعدها هم کاره‌ای شد توی هواپیما، به شاه می‌گوید که اجازه می‌دهید من تهران را با یک میلیون کشته آرام کنم؟ دنبال پرده‌دری نیستم. ول کنید، خب نمی‌خواهم! ولی حرف‌ها را به گور می‌بریم ان‌شاءالله.

‌سال ٦٠ من سمتی نداشتم. من هادی غفاری بودم. همه مردم من را می‌شناختند. توی خیابان مردم پشت‌سر من نماز می‌خواندند. سال ۶۰ منافقین در میدان ولیعصر پنج‌هزار نیروی مسلح آوردند.

‌من به پاسدارم گفتم نادر برو تو، گفت آقای غفاری نمی‌شود رفت، پاسدارها بستند. خود سپاه پاسداران خیابان را بسته بود! خب؟ یک جوانی است که دیگر شکسته شده، پیر شده. این نشست در فیاتی که من در آن بودم. فیات برای وزارت بازرگانی بود، از بچه‌های وزارت بازرگانی گرفته بودم. پشت این فیات از داخل ولیعصر و از پیاده‌رو رفتیم بالا. آن دوست دیگرم بهرام بود، منافقین جلو ما بودند. دوستم گفت چه‌کار کنم، گفتم چه‌کار کنم چیه؟ بزن برو جلو. آمد پایین مشت زدیم تیر زد! اولینشان افتاد. البته نمرد. وقتی افتاد، منافقین پس زدند. پنج‌هزار نفر پس زدند! برگشتم زود داد زدم بیایید! به اندازه صدهزار نفر ریختند، همه اینها را گرفتیم! شب که اینها را به زندان اوین می‌بردیم، اتوبوس کم داشتیم. توی هر اتوبوسی صد نفر بیشتر چپاندیم.

 ‌آقای علم‌الهدی آن‌موقع مسئول یکی از کمیته‌ها بود. رئیس کمیته‌ها هم که آقای مهدوی‌کَنی بود. قائم‌مقامشان هم آقای باقر کَنی بودند. من با آقای مهدوی‌کَنی درگیر شدم. من وسط خیابان ایستادم چریک‌های فدائیان خلق داشتند مسلحانه راهپیمایی می‌کردند. خوابیدم وسط خیابان که مگر از روی جنازه من رد شوید! تظاهرات مسلحانه یعنی چی؟ انقلاب شده، پیروز شدیم، نظام‌مند، قانون اساسی می‌رویم می‌نویسيم. من وسط خیابان خوابیدم، اینها جرئت نکردند جلو من بیایند. چون جلو من بیایند من هوادار خیلی داشتم. من اگر اشاره می‌کردم اینها را درو می‌کردند. پاسدارم گفت که بی‌سیم، آقای مهدوی‌کنی (وزیر کشور) پشت خط است. گفت آقای غفاری شهر را شلوغ کردی؟ گفت من وزیر کشورم! گفتم کشور رفت تمام شد! کشور نمانده که، مسلحانه قیام کردند شهر را گرفتند. اینها تهران را بگیرند تمام شده. انقلاب دیگه کجا بود؟ آقای مهدوی خیلی محترمانه گفت چشم آقای غفاری ببخشید به کارتان ادامه بدهید! بعدا بهم گفتند که شما مردانگی کردی، شجاعت کردی.

‌من در ماجرای گروگان‌گیری معتقد بودم که هرچه زودتر را این تمام کنید. بعد هم من اسناد را خواندم، آمریکایی‌ها دست‌بردار نبودند. می‌خواستند به هر نوعی ازسوي عوامل جدیدشان، از کودتا بدتر، یک کشتاری بدتر از ۳۰ تیر راه بیندازند.

‌آنها با چریک‌های فدائیان خلق ارتباط داشتند، با منافقین ارتباط داشتند. اینها ارتباط‌های گسترده داشتند و با بعضی از ملیّون، حالا نمی‌خواهم پرده‌دری کنم، نهضت آزادی در این داستان نبود. یکی- دونفرشان، متهم بودند که مذاکره کردند. امروز مذاکره قداست دارد. امروز سال ۵۹ نیست.

‌به آقای علی‌اکبر معین‌فر که در ماجرای نطق آقای صباغیان، کتک خورده، گفتم ایشان آقای غفاری‌قره‌باغ را با من اشتباه گرفته! آن‌موقع آقای غفاری‌قره‌باغ ٧٠سالش بوده! که باهاش درگیر شده، من ۲۷ سالم بوده! او سید بوده، عمامه‌اش مشکی بوده، من عمامه‌ام سفید است. او نماینده ارومیه بوده، من نماینده تهران بودم. اصلا همه معرکه را آقای غفاری‌قره‌باغ شروع کرده است! آقای محسن مجتهدشبستری هم که گفته لنگه‌کفش به سر معین‌فر زدم، دروغ محض است.

‌دو شب قبل از آن حادثه، آقای هاشمی‌رفسنجانی ما را دعوت کرد به دفترش. من بودم و آقای بشارتی و مهندس الویری، ۲۰، ۳۰ نفر را که به قول آن روز تندروهای مجلس بودیم، دعوت کرد دفترش، رفتیم. گفت اینها فردا نه پس‌فردا با شروع نطق آقای صباغیان قصد به‌هم‌ریختن مجلس را دارند. شما که ما را قبول دارید هیچ عکس‌العملی نشان ندهید و این یک بیعت با من است. بیعت می‌کنید؟ همه گفتیم بله. ما همه‌مان به آقای رفسنجانی قول دادیم که فردا هیچ‌کس در برابر آقای صباغیان هیچ‌چیز نگوید. آقای صباغیان آمد. نطق قبل از دستور ۱۰ دقیقه است. آقای صباغیان آمدند صحبت کردند و هرچه توانست به خط امامی‌ها حمله کرد! تا توانست حمله کرد، آن‌موقع حمله شده بود دیگر! یعنی جو کشور به‌گونه‌ای بود که همین مردمی که تا شش ماه قبل می‌گفتند: «بازرگان بازرگان نخست‌وزیر ایران/ درود بر بازرگان نخست‌وزیر ایران!» همین‌ها می‌گفتند: «...».

‌آقای صباغیان صحبت کرد، همه نشستیم، هرچی گفت ما نشستیم، ١٠دقیقه‌اش تمام شد، ول نکرد. آقای هاشمی زنگ را زد که آقای صباغیان وقتتان تمام شد! چشم چشم گفت و ادامه داد. همه‌چیز به ماها گفت! به همه ماها خط امامی‌ها! آن‌موقع می‌گفتند حزب‌الله. ١٠ دقیقه‌اش شد ٢٠ دقیقه. آقای هاشمی گفت آقای صباغیان شما می‌خواهید شلوغ کنید، دوستان من قول دادند، شلوغ نکنند. قول دادند شلوغ نخواهند کرد، بی‌خود وقت مجلس را نگیرید، تمام شد وقت شما؛ آقای قانون‌مند، آقای قانون‌مدار، ١٠ دقیقه‌تان شد ٢٠ دقیقه! شد، نیم ساعت! آقای صباغیان نیم ساعت... میکروفونشان را قطع نکردند. وقتی ٢٠ دقیقه شد نیم ساعت، بار سوم آقای غفاری‌قره‌باغ از عقب بلند شد! پیرمرد بود. از آقای رفسنجانی اگر مسن‌تر نباشد کمتر نیست. آمد بالا، گفت آقای هاشمی اگر شما عرضه ندارید اداره کنید، ما بلدیم اداره کنیم! آقای صباغیان را گرفت کشید پایین. آقای صباغیان بدشانسی آورد، دستش خورد به عمامه آقای غفاری‌قره‌باغ، علی‌اکبر غفاری‌قره‌باغ، به زمین افتاد!

‌توهین بدی بود و بعد هم خون جوشید جلوی چشم بچه‌های حزب‌اللهی. وقتی عمامه‌اش افتاد پایین دیگر جنگ مغلوبه شد!

اصلا اگر کسی گفت دیده که چه کسی، چه کسی را زده است، دروغ می‌گوید چون همه هم را می‌زدند، هرکس می‌رسید می‌زد. آقای هاشمی هم می‌خندید! آقای هاشمی خودش را زد به خنده! نه اینکه بخندند، ببینید الان شما یک لحظه‌ای بخندید، دوربین آن لحظه را می‌گیرد.

‌آقای افضلی تمام گزارش‌های دقیق داخل فرماندهی جنگ را می‌گیرد می‌دهد به سفیر روسیه در تهران، سفیر روسیه هم فوری اینها را می‌دهد به عراق، به صدام و صدام همه عملیات ما را با چند هزار کشته، حتی تا دو هزار، یک هزار کشته، یعنی حرکت ما را... ما این پرونده را کامل کردیم، چهار هزار برگ شد. یکی از صفحات این پرونده عکسی بود که آخوند عقیدتی- سیاسی اسم نمی‌برم، الان آمریکاست دارد زندگی می‌کند، ایشان کنار فرمانده نیروی دریایی نشسته است، این طرف خانم نشسته است. خانم فرمانده نیروی دریایی پایش را این‌طوری گذاشته! با یک وضع بسیار وقیح. ما بدون هیچ قصدی فقط برای اینکه نشان بدهیم که آقا فرماندهان‌تان اینها هستند. تا این عکس را به امام دادم امام گرفت. عکس را دوستان هوادار انقلاب به ما دادند. ما این عکس را به امام دادیم! امام عکس را گرفت، تا دید فرمود این عکس چیست؟ گفتم خانم ایشان است. گفت این چه روشی است آقای غفاری؟ من اگر به حُسن‌نیت شما یقین نداشتم می‌دادم الان شما را تعزیر بکنند، شلاق بزنند! این روش غیرشرافتمندانه است. مبارزه ‌ما شرافتمندانه است؛ اگر به این عکس‌ها می‌شود استناد کرد همه ما و شما از این عکس‌ها داریم!

‌بعد امام فرمود اصل این عکس کجاست؟ دست کی دیگر از این عکس هست؟ گفتیم آقا این فیلم را به من دادند من از روی این یک عدد عکس گرفتم آوردم برای شما. فرمود فیلم این کجاست؟ گفتم توی گاوصندوق خودم. امام فرمود من نشستم اینجا، الان اذان شد، من نماز را می‌خوانم تا نمازم تمام بشود باید برگردی. فیلم را بیاوری. گفتم آقا من با شما نماز بخوانم بروم؟ گفت نخیر لازم نکرده! بروید آقا. من رفتم و آمدم. امام تازه نمازش تمام شده بود. امام فرمود که دست کس دیگری نیست؟ گفتم نه آقا نیست. امام فرمود احمد آن دستگاه را بیاور. یک دستگاهی را آوردند که آمریکایی‌ها هم نداشتند هم توی محور y می‌بُرید هم توی محور x پودر می‌کرد. بعد هم امام خودش-  شهادت می‌دهم- دستش را کرد توی این لوله و همین خورده‌ها را به هم زد و بعد گفت آقای غفاری این روش، روش معقولی نیست از این روش‌ها دیگر استفاده نمی‌کنید. تکرار می‌کنم اگر به حُسن نیت شما اعتقاد نداشتم می‌دادم شما را تعزیر بکنند.

‌استارلایت کلاهی بود که خدا حفظ کند آقای میرحسین سر ما گذاشت! من این مؤسسه را می‌خواستم بسازم اداره کنم، پول که نداشتم، نامه نوشتیم به آقای میرحسین که آقای میرحسین از امام یک چیزی بگیر به ما بده! به من نه البته، به مؤسسه من. امام به آقای میرحسین گفتند یک چیزی به این بدهید. آقای میرحسین موسوی سر ما را کلاه گذاشت. یک کارخانه ورشکسته را امام تحویل ما داد. سال اول همه بدهی‌هایمان را پس دادیم. سال دوم ۵۰ درصد سهام اینجا را از پول درآمد شرکت خریدیم. سال سوم که داشت به سود می‌رسید من بردم دفتر آقای خامنه‌ای و گفتم من دیگر اینجا را اداره نمی‌کنم! 

‌خدمت آقای خامنه‌ای رفتیم و گفتم آقا اداره نمی‌کنم و آقای خامنه‌ای در نامه نوشته آقای رفیق‌دوست چون آقای هادی غفاری نخواستند این مجموعه را اداره کنند، شما تحویل بگیرید اداره کنید. الان می‌دانید که ١٠ سال است ورشکسته مطلق شده است. ما سال ۷۰ تحویل دادیم، ١٠ سال است ورشکسته شده دستگاه‌ها رفت، زمین رفت، همه‌چیز رفت.

‌دستگیری من در سال ٨٨ دروغی بود که جناب آقای شریعتمداری گفت؛ پسر بزرگم زنگ زد خانه و خانمم گوشی را برداشت. گفت بابا را گرفتند؟ خانمم گفت بابات اینجا خوابیده توی اتاق خواب پیش من خوابیده! گفت آره اینجا کیهان توی مدرسه فیضیه قدم به قدم چسبانده‌اند. بعد گوشی را گرفتم گفتم چه شده بابا؟ گفت این‌جا کیهان پر کردند. گرفتن ۵۷ قبضه سلاح کمری و ۹۸ قبضه کلاشنیکف در آن موقع از من، دروغ محض است، یک فشنگ هم نگرفتند.

‌من زنگ زدم به آقای حسین شریعتمداری، گفتم آقای شریعتمداری من هادی غفاری‌ هستم. گفت: از زندان زنگ می‌زنی؟ گفتم: خجالت بکش حیا کن! آخر چرا دروغ می‌گویی؟... این چه کاری‌ است؟ گفت: تو داری از زندان زنگ می‌زنی. گفتم: آقا از کِی در زندان به آدم موبایل می‌دهند، این موبایل من است. گفت: باشه از تو ترسیدند به تو موبایل دادند! گفتم: صبر کن خانمم با تو حرف بزند! گفتم: قطع بکنم با تلفن منزل می‌گیرم. می‌دانی چه جواب داد؟ گفت: حالا مگه خانم چی شده؟ یک شب آقای غفاری را زود از خواب بیدار کردی! گفتم همین؟ تو حیثیت من را در سراسر کشور برده‌ای، کیهان بالاخره درست است که تیراژی ندارد؛ اما دیده می‌شود! گفت بنویس، جوابیه بنویس، چاپ می‌کنیم! بینی و بین‌الله چاپ هم نکرد.

منبع: شرق
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین