|
|
امروز: چهارشنبه ۰۷ آذر ۱۴۰۳ - ۰۷:۵۸
کد خبر: ۱۲۳۵۵۵
تاریخ انتشار: ۰۸ مهر ۱۳۹۵ - ۱۶:۴۰
«من یک تصمیمی با خودم گرفته‌ام و تنها کاری است که برای سربازان وطنم از دستم برمی‌آید. البته پیش از این جریان هم افسر وظیفه و مامور راهنمایی رانندگی را پیش آمده بود که سوار کنم و کرایه نگیرم. حالا برای سربازها هم تاکسی من رایگان است. فرقی نمی‌کند روزی دو نفر سوار شوند یا بیست نفر.»
 «من یک تصمیمی با خودم گرفته‌ام و تنها کاری است که برای سربازان وطنم از دستم برمی‌آید. البته پیش از این جریان هم افسر وظیفه و مامور راهنمایی رانندگی را پیش آمده بود که سوار کنم و کرایه نگیرم. حالا برای سربازها هم تاکسی من رایگان است. فرقی نمی‌کند روزی دو نفر سوار شوند یا بیست نفر.»

روزنامه ایران نوشت: «یک کاغذ A۴ پشت شیشه عقب ماشین‌اش چسبانده که روی آن با فونت درشت تایپ شده: «سرباز، رایگان» عین همین نوشته، روی داشبوردش هم به چشم می‌خورد، وقتی سوار تاکسی بشوی. راننده پنجاه و چند ساله به نظر می‌رسد. موهای جوگندمی. پیشانی عقب رفته. سلام مسافر را با صدای بلند جواب می‌دهد. «سلام بابا!» به همه همین را می‌گوید؛ حتی به خانمی که سن‌دارتر از خود اوست! یک دستمال چروک را گاهی از کنار دست‌اش برمی‌دارد و عرق سر و صورتش را خشک می‌کند.

- این که نوشته‌اید، یعنی از سربازها کرایه نمی‌گیرید؟

- معنی‌اش همین است دیگر بابا. کاری است که از دستمان برمی‌آید. از سر همان تصادف سربازها این را دادم برایم درست کردند و چسباندم به شیشه. دخترم توی شرکت‌شان چاپش کرد. دلم خیلی برای آن سربازها سوخت. چه فرقی می‌کند؟ همه‌شان مثل بچه‌های خودمان هستند. خودم هم دو تا پسر سرباز داشتم. دست و دلم می‌لرزید تا می‌رفتند و می‌آمدند. خدا را شکر به سلامت رفتند و برگشتند. این طفلی‌ها اما بخت‌شان بلند نبود. بیچاره خانواده‌هایشان.

خانم کناردستی با دست روی پایش می‌زند و زیر لب نجوا می‌کند: «آی بمیرم برای دل مادرهایشان.» انگار می‌خواهد چیز دیگری بگوید اما پشیمان می‌شود. صورتش را برمی‌گرداند و بیرون را نگاه می‌کند: «روزی چند تا سرباز به پست‌تان می‌خورد؟ نوشته را می‌بینند و سوار می‌شوند؟»

راننده بی‌معطلی جواب می‌دهد: «والا نمی‌دانم. احتمالش زیاد است که ببینند. اگر هم نبینند، وقتی سوار می‌شوند می‌توانند ببینند. یک چیزی برایم خیلی جالب بوده، بیشترشان موقع پیاده شدن پول درمی‌آورند که حساب کنند. می‌گویم بگذار جیبت بابا جان! مگر نخواندی که برای سرباز رایگان است؟ بعضی‌هایشان معلوم است نوشته را خوانده‌اند و از روی ادب و حیا کرایه درمی‌آورند. بعضی‌ها هم اصلاً حواس‌شان نیست و موقعی که می‌گویم، تازه متوجه نوشته می‌شوند. به هر حال من یک تصمیمی با خودم گرفته‌ام و تنها کاری است که برای سربازان وطنم از دستم برمی‌آید. البته پیش از این جریان هم افسر وظیفه و مأمور راهنمایی رانندگی را پیش آمده بود که سوار کنم و کرایه نگیرم. حالا برای سربازها هم تاکسی من رایگان است. فرقی نمی‌کند روزی دو نفر سوار شوند یا بیست نفر.»

چند وقت پیش تصادف مرگبار اتوبوس سربازان، موجی از غم و اندوه را در سراسر کشور به وجود آورد. سایه غمگینی که روی سر همه افتاده بود. هر کس به روشی ابراز همدردی می‌کرد. از نوشتن متن‌های تأثیرگذار، با هشتگ سرباز و سرباز وطن تا ارائه خدمات رایگان به سربازان به صورت خودجوش. بعد از این حادثه بود که چند خشکشویی برای شست‌وشوی لباس سربازان به صورت رایگان اعلام آمادگی کردند و پشت شیشه مغازه‌شان عبارت مشابه راننده تاکسی را نوشتند. راهکاری برای تسکین اندوه دسته‌جمعی و یادآوری این که از یاد نبریم آنهایی را که هنوز هستند.

در یک ردیف ۴ تایی دارند طول پیاده‌روی پهن را طی می‌کنند. یکی‌شان بلند و لاغر است. دو تا متوسط و یکی ریزه و لاغر. با هم شوخی می‌کنند و بلندبلند می‌خندند. سرباز ریزاندام تلاش می‌کند کلاه رفیق بلندقدش را از سرش بردارد. به صورت اغراق‌آمیز پرش بلندی می‌کند و مثلاً دست‌اش نمی‌رسد و بعد ادای گریه کردن درمی‌آورد و آن وقت دوست‌اش مثلاً دلش به حالش می‌سوزد و کلاه را دودستی تقدیم‌اش می‌کند. سربازها دوباره می‌خندند. همین شوخی ساده، انگار برایشان کلی مایه تفریح است. مردی که از مقابل‌شان عبور می‌کند، چپ‌چپ نگاه می‌کند و سری تکان می‌دهد. پسرها توجهی نمی‌کنند. به راهشان ادامه می‌دهند. به ورودی پارک که می‌رسند، راهشان را کج می‌کنند. یاد دیالوگی از تئاتر «ترانه‌های قدیمی» می‌افتم. همان جایی که سرباز تنها در پارک با دوستان مرده‌اش حرف می‌زند. اسم‌هایشان را یکی‌یکی صدا می‌زند. آرزو می‌کند آنها هم آنجا باشند چون تفریح کردن، تنهایی فایده ندارد. آخرش اشک همه را درمی‌آورد، وقتی می‌گوید: «بذارید ما هم توی پارک تون هوا بخوریم.»
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین