مزه فیلمسازی در ٧٥ سالگی
حتما فیلمسازی در ٧٥ سالگی مزه خاصی دارد و این خود میتواند دریچهای
برای یک گفتوگو باشد و البته بهدنبال آن، سؤالات زیادی برای گفتوگو با
کارگردانی چون مسعود کیمیایی به ذهن میرسد؛ مثل اینکه الان به جامعه چگونه
نگاه میکنید؟ آیا نظریههای اجتماعیتان در «قاتل اهلی» همچنان تداوم
دارد یا اینکه تغییر کرده است؟ آیا مفهوم زیبایی هم در دگرگونیهای جناحی،
عقیدتی و شهری تغییر میکند؟ و... . اینها سؤالهایی بود که از کیمیایی
پرسیدم، اما جواب سؤال اول، آنقدر طولانی شد که دیگر فرصت پاسخ به سؤالات
بعدی نرسید. خیلی با طمأنینه سخن گفت و آرام. کمی مکث میکرد و بعد ادامه
میداد. لحن و نگاهِ امروزش، پشت واژگانش مشهود بود. وقتی از عشق مرگی و
رفیق مرگی سخن گفت، سکوتی طولانی کرد، انگار بغضی در گلویش پنهان شده بود و
از من پرسید «میخواهی بدانی منظورم چه کسانی هستند؟» در گوشی به من گفت و
با آه گفت و بعد دوباره ادامه داد و دستآخر هم به آرامی زمزمه کرد:
«همینقدر کافیست...».
هفتم مرداد تولد ٧٥ سالگی شما بود. شما آن زمان مشغول فیلمبرداری جدیدترین فیلمتان، «قاتل اهلی»، بودید. حالا که فرصتی کوتاه پیش آمد که با شما گفتوگوی کوتاهی کنیم، این سؤال برایم پیش آمده؛ از اینکه در ٧٥ سالگی فیلم میسازید، چه احساسی دارید؟
به دلیل کارکردن مداوم و به دلیل میان مردم بودن و اهمیت زبان که از
نوجوانی در من بوده و گذشت اینهمه جابهجایی در بافت و ذات این سرزمینِ
عزیز، بیتردید قضاوتهایی در عمرم تبدیل به نگاه و عقیده شده که تأثیر
آنها را در فیلم و تألیفات ادبیام میبینیم.
این دگرگونیهای سرازیرشده که در پود این ملتِ اضطرابدیده، شگفتیهای بسیار ساخته، بدونشک شکل تاریخی به خود میگیرد که این فرازها و فرودها را تاریخ هنر قضاوت خواهد کرد که سهم بزرگی در فهم تاریخ اجتماعی، سیاسی و حتی مبارزاتی ما دارد.
هر جستوجوگر هنرمندی میداند هیچگاه بالغ نمیشود
در تألیفهای سخت کوشیدهام، مثل «حسد بر زندگی عینالقضات»، «جسدهای
شیشهای»، «سرودهای مخالف ارکسترهای بزرگ ندارند» و دیگر نوشتهها و
فیلمهای ساختهشدهام. این نگاه و بودِ مستقیم از قضاوتهایم میآید. هم
آرمیدهها را در این سالهای اخیر بشمارید. هرکدام بخشی از زیبایی دنیا
بودند. قضاوتهای پنهان و آشکار در انسان هنرمندِ دانسته، زندگی او را
قضاوت خواهد کرد. قضاوت مهمترین سرزمین پاکاندیش انسان است که هم برتری و
برگزیدگی میسازد و هم افول. برای نوشتن یک شعر، نوشتن قطعهای موسیقی و
ساخت یک فیلم و بقیه، قضاوتها دائم در تمام راهروهای حس و داناییات حضور
دارند. یک قضاوت بد، یک قضاوت سیاه، شعرت را ناشعر میکند. قضاوت، ایمان
انسان است که عقیده را مطمئن میگوید و دانسته و سزاوار.
سینمای ازدسترفته را نگاه کنید. هنر که از دست نرود. خاموش میشود. تغییر میکند. خواب میرود. اما هست. در حمله به ایران مجلس ترحیمِ موسیقی، زیاد شلوغ نشد. کاشیکاری آمد با تمام ملودیهایش. درآمد (اورتور) دارد. متنِ آوازی دارد. ضیافت آبی و سبز فیروزهای است، صاف منتقل شد به فرش، همان درآمد، میان آن تصنیف باغ، گیاه و درخت، حتی با پرندههایش. چهارگوشهای درهم، حجمسازی در آن درهمیها (دورهای از نقاشیهای سپهری) یا (اشر، نقاش و معمار) که کسی از کسی تقلید نکرد. زمانه میگذرد. قضاوتها میسازد که آفریده میشوند در این روزگار میتوان «عارف» نبود و حفظ اسرار کرد. آن اسرار در قضاوتهای حال به زمین آمدهاند و فاشکردنشان حبس دارد.
در سؤال اول، پرسیدهاید چه احساسی دارید؟ و... آن حرفهای (قضاوتی) دشت وسیعی از انتخاب انسان امروز است، مثل تدوین، خواب تدوین شده هست اما میتوان دوباره منظرههای دیگری بر آن گذاشت و مناظری از آن منها کرد. کاری که در روز کردهای را دوباره مونتاژ کن. آنها را که دوست نداری کم کن و رؤیای تمیزت را اضافه کن، در خانه، کار، پیادهرو، کارخانه، سینما، رانندگی، میشود یک زندگی دیگر که منظرهایی دارد که مال تو نیست. کارِ قضاوت سخت میشود.
گفتم سینما دارد از دست میرود، یا از دست رفته. انسان را در سینمای دهه ٤٠ و ٥٠ و تا ٨٠ ببین. آرزوهای انسانِ سینمای قدیم شریف بود. رؤیاهای زندگی آسیبی نداشت. حتی رؤیای چلمنی که قهرمان میشد، اگر هنوز هم این عقیده سوسیالیستی را دارید که قهرمان، جامعه رنجبر و کارگرنشین را فریب میدهد، آیا همان فریب زیباتر از تمام سینمای امروز نیست؟ بله فریب و ریاکاری است، اما قهرمانی مثل «شِین» میآید شهرت را تمیز میکند، چشم به خانوادهات ندارد، هرچه خوب دارد یاد پسرت میدهد، خونی شده میرود جایی دیگر. مردانِ بدِ هجومی را کشته است و دوست ندارد پسربچهای او را ببیند، آدمکشی کار بدی است، اما بدیکشی کیف دارد. بدیکشی به جامعه رنجبر و کارگرنشین هم بهدردبخور است -نه بیشتر- آنجا هم قهرمان است.
در همین فیلم «قاتل اهلی» با جوانی آشنا شدم که فیلمبردار است. اما فیلمبرداری را از رفته به خاک، نعمت حقیقی آموخته است، آمد برای فیلمبرداری، خیلی خوب، ترکیب و رنگ میداند. میدانم هیچگاه از سفره فیلمبرداریاش سیر نمیشود. این را گفتم که فیلم بد، فیلمبرداری خوب به دردش نمیخورد. سالن خالی برای آهنگساز دست نمیزند. فیلم «قاتل اهلی» عذابهای مرد متدین قدیمی تهرانی است.
انسانِ امروز را نمیگویم. هنرمند امروز بسیار شیفته و بدهکار این دستگاه کامپیوتر شده. حتی از آن خلاقیت میخواهد. یاد فیلمی از جوزف لوزی افتادم (مستخدم)؛ مستخدمی استخدام یک مرد تنهای پولدار با تربیت انگلیسی و اشرافیتِ قدیمیِ بریتانیایی. مستخدم بسیار «بلد» است. آهسته و آرام با ارباب دوست میشود. کارهایش را بیتکلف انجام میدهد. گاهی به آقا ترحم دارد. گاهی دلسوز است. اما همیشه یک مستخدم. خلاصه کنم کار به جایی میرسد که مستخدم به جای آقا مینشیند. آقا تعظیم به مستخدم میکند. کفشهایش را واکس میزند... تا تنها راه رهایی این است، دوباره به اصل خودش برگردد؛ همان تربیتی که داشت. حالا حریف این بیپدرومادر میشود، همین مستخدم که به کلید برق میزدیم کمک انسان میشد، کامپیوتر. که آهسته ارباب شد.
انسان امروز «دچار» این دستگاه شده است، خیلیها «دچار» میشوند، دچار عشق، دچار پول، دچار رفاقت و دچار کشتن و دچار زندگی... .
سینمای امروز به کف خیابان، به مردم پیادهرو، به آمدهها برای چاقکردن حاشیه شهرها، به فحشا و علتها، به بیخانگی کاری ندارد، سینمای امروز روزنامه نمیخواند، موسیقی نمیداند. تدوین نمیشناسد. عشق را بلد نیست. ترجمه شده. دانایی قرضگرفتن را میداند. بدهکار میماند. میزند به فضا و سفینهها، فیلمهای قدیم، اتومبیلهای قدیم. میشود تارانتینو، جدول فیلمهای بزرگ تاریخ سینما همه از گذشته است. «پدرخوانده» جدیدترین آن است که آن هم تحت تقلید ١٠ تا فیلم نوآر ست. بهترینش را «ریچارد کَُنت» بازی میکند و «ادوارد جی. رابینسون». استادش«وینست شرمن» است که با خطوط در سیاه سفیدها چهها میکند. انسان امروز قهرمانِ تماموقت میخواهد. قهرمانِ نیموقت نمیخواهد. آدمِ امروز تمام روز و شبش را احتیاج به قهرمان دارد، دکترهای نیمهوقت، خیلیها را به انتظار گذاشتهاند.
قهرمان نمیداند اول فکرکردن کجاست. فکرکردن دورش میکند. نباید اسیر انتخابها شود و شک. فکر هیچ ایستگاهی برای خستگی درکردن نیست. دشمنِ ارزیابی است. هنرمند و قهرمان، ریلهای مشترکی دارند. بعضی از ایستگاههای فکرِ هنرمند شعر مینویسد و ادبیات. بعضی تبدیل به موسیقی و نقاشی تا همه. قهرمان از بیخ، این ارزیابیکردنها را منهدم میکند.
هنرمند، قهرمان میخواهد و قهرمان را هنرمند میگوید، در «تنهاکِشی»ها میخواهد همان تسلط را داشته باشد. در ایستگاههای فکر بماند و «چالهگردی» کند تا برسد به یک تحلیل، از موضوعی کسلکننده، کسلکننده نگذرد، «جسدهای شیشهای» را پنج سال نوشتم. «سرودهای مخالف» را چهار سال نوشتم. «حسد...» را که این ١٠ سال را حاشیهنشینی کردهام. من باید کار کنم تا نان بخرم. بازنشستگی ندارم. بیمه ندارم. ارث نرسیده. جایی که حقوق داشته باشم، ندارم. پس باید کار کنم. «جسدهای شیشهای» طاقتفرسا نبود. پنج سال گرسنگی، جنگ، حبس، دردسر عشقرفتگی، عشقمردگی، رفیقمردگی. حقیقتها دیر میآیند. بعد از آمدن هم کامل نیستند. کم و کسر دارند. نگاه به این مجسمههای کائوچویی توی ویترینهای کتوشلوارفروشی ردیفی بکن. چقدر کراوات دارند و پاپیون، کتوشلوارها سیاه و براق هستند، گردن آنها کراوات است و در خیابان هیچ مردی کراوات ندارد.
روزگاری، سلامتِ جنون معنی داشت. عقل از این جنون به وجد میرسید. خانم! مصاحبهها جای خیلی از حرفها نیست. مصاحبهها بیشتر بدهکارِ ملاحظه و مدارا شدهاند. اگر حرفهایت را مواظب باشی که به دروغ میرسی. تقلب میشود. نشانی حرفهای مواظبتشده پر از تقلب میشوند. واژه مواظبت، احترام به سانسور میگذارد، حیف از درخت بلند و صبوری که در جنگلی دور گم شده باشد. روز از آنِ عشق نیست، در شب گشایی معلوم میشود، موسیقی و عشق در شب زبان باز میکنند. برای همین موسیقی صدای عقل ندارد. معرکههای زندگی در روز زنده و پولسازند.