چه کسی یلدا را دستگیر کرد؟
هرچه «بویوکآنا» از یلدا بیزار بود و او را یاد عزیزان سربهدارش میانداخت، مادر خودم خانمی بود برای خودش. و هر یلدا که میرسید او در کنار هندوانههایی که از فرط شیرینی ترَک میخورد و انارهای ملس و آجیلهای مشگلگشا، نارگیل هم میچید.
من یلدایم را در این سالها گم کردهام.ای جماعت! هر کس او را در کویی یا خیابانی دید، در گوشش به نجوا بگوید که اینجا مردی با دلآشوبهای فراوان، به انتظار او سبیلهایش را میجود...ابراهیم افشار در یادداشتی در روزنامه ایران نوشت: خوانچهام را گم کردهام. خوانچه کشم مرده است. هندوانهام توسیاه درآمده است. انارم بدفرم لهیده است. کرسی چوبیام را فروختهام به سمسار دیلاق خیابون شهرستانی. آجیل مشگلگشایم بوی نا میدهد. لبوهایم زهر شده است. شاهنامه و عکس مات مادربزرگ را از روی طاقچه برداشتهام گذاشتهام توی یخدان. دیگر خودت ببین چه یلدای سیاهی دارم امسال. یکجوری سیاه و ظلمات که باید از سر غروب لحافم را بکشم روی سرم و بمیرم. یا نهایتش دیگر باید بروم توی توئیتها و کامنتهای مسخره مخالفان و موافقان یلدا در اینترنت، غوطهور شوم. شاید یک کمی هم فحش بدهم به باعث و بانی این گرانیها بلکه سینهام خلوت شود. دیگر مادربزرگ نیست که هرکس را با هرکس که قهر بود در شب یلدا آشتی دهد. حالا من با خودم هم قهرم.
مادربزرگ گفت زشتترین، کریهترین، مخوفترین و وحشتناکترین یلدای زندگیاش وقتی بود که نوبالغ بود: چه یلدای زهرآلودی بود یلدای ۱۲۹۰. وقتی خبر رسید که سالداتهای الدنگ روسی از مرز شمال وارد کشور شده و دارند از سمت قزوین به تهران میتازند رنگ همهمان عینهو گچ دیفال بود. مادرم به تندی روبنده مشکیاش را سرش کرد و دوید بیرون. او در کنار زنان معترض تهرانی که دم مسجد سپهسالار جمع شده بودند روسها و انگلیسها را نفرین میکردند که گم شوند از خاک ما. اما ساعاتی بعد، شومترین یلدای ایران وقتی خرابتر و کبودتر شد که مردم خبر آوردند «حاجآخوند» (ملاممدکاظم آخوند خراسانی) وقتی با اعوان و انصارش از نجف به سمت تهران روان بوده که در این مصیبت کنار مردمش باشد در راه رحلت کرده است؛ انارهای مردم تهران در دستشان پکید و از دهنها افتاد. آن روز مجلس منحل و درش تخته شد. مادربزرگ گفت تو که نبودی ببینی! یلدای تبریز هم قیامت بود. آذربایجانیهای خوشغیرت علیه روسها شوریده بودند و سالداتها برای ترساندن آنها هرچه مرد ممتاز در دسترسشان بود را گرفتار کرده و توی سیاهچال انداخته بودند ۱۰ روز بعد از آن یلدای سیاه بود که روسها آزادیخواهان تبریز را در روز عاشورا به دار آویختند و دیگر هر یلدایی، مادربزرگ را یاد آن طنابدارِ خونی قزاقان میانداخت و از سر شب، اشکش دم مشکش بود.
اما نه. هرچه «بویوکآنا» از یلدا بیزار بود و او را یاد عزیزان سربهدارش میانداخت، مادر خودم خانمی بود برای خودش. و هر یلدا که میرسید او در کنار هندوانههایی که از فرط شیرینی ترَک میخورد و انارهای ملس و آجیلهای مشگلگشا، نارگیل هم میچید. اول شب هم که، کاسه سفال آبیزنگاریاش را پر آب میکرد و میگذاشت دم دستش. وقتی دور سرش جمع میشدیم او دوتا سوزن در آب میانداخت که به یکیشان نخ مشکی (به علامت مرد) و به دیگری، نخ سفید (به نشانه زن) وصل بود. همه چشمها زل میزد به آب کاسه و دستهای متبرک مادر که داشت به سمت آب، نیت میکرد و فوت میکرد؛ اگر سوزنها داخل آب، به هم نزدیک میشدند میفهمیدیم که عشاق فامیل بزودی به هم میرسند و عروسی تا یلدای بعدی سر میگیرد. اما اگر سوزن به زیر آب میرفت آننا مراسمش را تمام میکرد و سیر حرفها را عوض میکرد که یعنی ادامه این نیتخوانی را صلاح نمیبیند و حکایت سوزنها میماند برای سال بعد. یلدای بعد.
در خانه بغلی آننا؛ پیرزن بهقاعده شیرازی مینشست که خواهرخوانده مادربزرگ بود. او در کنار هندوانه و آجیل و انار و تنقلات، شلغم و خرمای خشک و کاسهای نیزآش مخصوص یلدا میچید و برای ماها به قول خودش «واگوشک» (چیستان) مطرح میکرد: «اولم اول پیاز است. دومم اول ساز است. سومم آخر هسته، توی صندوقچه بسته»! جوانها از سر وکول هم بالا میرفتند که معنی چیستان را حدس بزنند و جایزهای مامانی از پیرزن بگیرند اما قشقرق نادانها که تمام میشد پیرزن مشتی پسته در جیب هر کدام از میهمانها میریخت و میگفت« آه، چقدر نافهمید شماها. خب معنی چیستان من، پسته بود دیگر، ای حمالها!ای حمالها!» او راست میگفت. بهترین لقب برای ما نهایتش یک حمال بود که از اکتشاف پسته، سردرنمی آوردیم!
سالی که باران شبیلدا آنقدر سرریز کرد که دیوارهای طنبی و خرپشتهمان را معیوب کرد و باغچه پر از بومادران مادر را شخم زد مادربزرگ هراسان به پا خاست و نهیب زد که باید مراسم «چهلکچلون» برپا کنیم بلکه این باران لاکردار بخوابد. او نخ و سوزنی در دست گرفت و بچهها را دور خودش جمع کرد و ۴۰ تا توتخشک هم شمرد و گرفت توی مشتش. آنگاه نام چهلکچل را یکییکی بر زبان آورد و با هر اسم کچلی که بر زبان میآورد یکی از توتها را به نخ میآویخت. مراسم وقتی به پایان رسید که او بند کشمش را زیر ناودان گذاشت تا باران قطع شود. آفتاب که رؤیت شد؛ چشمهای آننا پر از شبنم و غرور بود و چشمهای ما پر از هول و ولا.
همه عشق یلدا در خوانچهها و خوانچهکشهایش بود. وقتی که پسران «تازه نامزدکرده»، هدیه شبیلدا را برای عشقشان میفرستادند. مادر، میوههای نوبرانه و آجیل مشکلگشا و حلوای گردو و بیدمشک ارومیه و الباقی تنقلات را با سلیقه تمام روی«خُنچه» میچید و آن را روی سر خوانچهکش میگذاشت و سفارش میکرد که اگر یکدانه نخود از جایش تکان بخورد، من میدانم و تو! خوانچهکش در حالی که خوانچه را بر فرق سر گذاشته بود و در یک دستش چراغ زنبوری بود، چند فرسخ راه را قبراق طی میکرد تا بار را سالم تحویل خانواده دختر بدهد و تندی برگردد که شاباشش را از آننا بگیرد و برود. مادربزرگ وقتی مأموریت دولتمنزل خودش تمام میشد حواسش به دو همساده کرمانشاهی و بوشهریاش هم بود که ببیند چیزی کم و کسر ندارند؟همساده کرمانشاهیمان بلااستثنا شبیلداها کشمشپلو میپخت به نشانه شیرینکامی در طول سال آینده و همساده بوشهری بلااستثنا سرچغندر و پشمک و تخممرغ آبپز و شربت آبچغندر و لیمو و بهلیمویش به راه بود و گاهی ما را هم مستفیض میکرد از خوان یغمایش. گرچه در یلداهایی که تنباکوی مارک «محمود احمدی» گیرش نمیآمد تبدیل به برج زهرمار میشد و آننا هرچه تنباکوی خوانسار و کاشان و باکو در سرقلیونی برایشان میفرستاد اخم و تخماش باز نمیشد که نمیشد.
نه. من یلدایم را در این سالها گم کردهام.ای جماعت! هر کس او را در کویی یا خیابانی دید، در گوشش به نجوا بگوید که اینجا مردی با دلآشوبهای فراوان، به انتظار او سبیلهایش را میجود و سبیلهای جوگندمیاش عین فرق سر چهلکچلون شده است. به یلدا بگویید که برگردد و مرا از چشمانتظاری نجات دهد. بگویید که هندوانه گران شده است و انار به قیمت خون بابای من است. بگویید که دلم آجیل مشگلگشا طالب است.ای جماعت! اگر زورتان رسید یلدا را دستگیر کنید و بیاورید!
ارسال نظر