تلاش بازيگران براي آزادي زنداني محكوم به قصاص
اسلحه را در كوه رها كردم. به رحيم زنگ ميزدم اما او پاسخ نميداد. ساعت پنج صبح تلفنش را جواب داد. به او گفتم بدبخت شديم، برادرم و متولي مقبره گلوله خوردهاند و نميدانم برايشان چه اتفاقي افتاده است. رحيم گفت ميدانم چه اتفاقي افتاده. تو فقط آرام باش و از ماجرا چیزی به کسی نگو. بعد هم گوشياش را خاموش كرد و ديگر او را نديدم.
چندي پيش، «بهمن دان» به همراه «حسن اسدي» و «زهرا سعيدي» كه از بازيگران كشور هستند، براي آزادي مردجواني به نام «مصطفي» از تهران راهي اليگودرز شدند. مصطفي چندسال پيش وقتي همراه برادرش براي پيدا كردن گنج به روستايي در نزديكي شهر اليگودرز رفتند، درگير ماجراي عجيبي شدند؛ ماجرايي كه سرانجام شومي براي مصطفي داشت و با مرگ پسر جواني به اتهام قتل عمد راهي زندان شد.خانواده مقتول كه تا پیش از اين فقط به قصاص فكر ميكردند، با پادرمياني بازيگران قبول كردند در ازاي دريافت 600 ميليون تومان وجهالمصالحه از خون پسرشان بگذرند. اما این پایان ماجرا نیست و فراهم كردن اين پول از توان خانواده مصطفي كه صاحب دختري خردسال هستند،كار غيرممكني به نظر ميرسد؛ به هميندليل بهمن دان و همكارانش دست به كار شدهاند تا با كمك خيرين گره كور اين پرونده را بازكنند.
بهمن دان كه سرپرستي اين گروه از بازيگران خير را به عهده دارد، از ماجراي ورود او و همكارانش به ماجراي مصطفي ميگويد:« مدتي قبل زن جواني تماس گرفت و از ماجراي پرونده همسرش گفت. با توجه به اينكه قاتل صاحب دخترخردسال است، تصميم گرفتم با كمك دوستانم که در همین زمینه فعالیت میکنند براي گرفتن رضايت از اولياي دم پادرمياني كنيم؛ به هميندليل از تهران راهي اليگودرز شديم و در جلسهاي كه درآن برخي مسئولان شهر اليگودرز نيز حضور داشتند، موفق شديم اوليايدم را راضي كنيم تا در ازاي دريافت وجهالمصالحه از اجراي حكم قصاص صرف نظر كنند.از آنجايي كه فراهم كردن اين پول براي خانواده مصطفي غيرممكن است، تصميم گرفتهايم با برگزاري مراسم گلريزان شرايط آزادي اين زنداني محكوم به قصاص را فراهم كنيم اما براي اينكه اين اتفاق رخ دهد، بدون شك به كمك خيرين و نيكوكاران احتياج داريم».
اين روزها مصطفي چشم انتظار است تا با كمك خيرين دوباره فرصت تازهاي براي ادامه زندگي پيدا كند و بتواند سايهاي براي دخترخردسال و همسر جوانش باشد، فرصتی که سالهاست از دست رفتهاست.
مصطفي در گفت وگوي تلفني از زندان با «قانون» از ماجراي حادثهاي ميگويد كه باعث شد او به اتهام قتل عمد راهي زندان شود و اين روزها با چوبه دار تنها چند قدم بيشتر فاصله نداشته باشد.
براي سوال اول بهتر است برويم سراغ ماجرايي كه باعث شد تو درگير پروندهاي شوي كه متهم رديف اولش هستي.
طمع به دست آوردن گنج و اعتماد به مردي كه مدعي بود قرار است ما را خوشبخت كند، باعث شد زندگي آرامي كه داشتيم از بين برود. ماجرا برميگردد به چند روز بعد از نوروز سال 93. آن موقع درتهران كار ميكردم و گاهي اوقات به اليگودرز ميرفتم تا به برادرم در كار كشاورزي كمك كنم. يك روز كه در زمين كشاورزي مشغول كار بوديم، برادرم گفت دوستي دارد كه نامش رحيم است و از ماجراي گنجي به او گفته كه در يكي از روستاهاي شهرستان اليگودرز قرار دارد. برادرم ميگفت رحيم پيشنهاد داده و گفته است اگر بتوانيم اين گنج را پيدا كنيم و به او تحويل بدهيم، پول خوبي گيرمان ميآيد. وقتي اين حرفها را از برادرم شنيدم به او گفتم ماجراي گنج دروغ است و نبايد خودش را وارد اين مسائل كند. اماحرف به گوشش نميرفت و ميگفت دوستش نقشه اين گنج را دارد و فقط بايد به جای مورد نظر برويم وآن را برداريم.
اگر مخالف اين كار بودي، پس چرا برادرت را همراهي كردي؟
پدرم چند سال پيش فوت كرده بود و چون بزرگ خانواده بودم، نميخواستم به دردسر بيفتد. به همين دليل تصميم گرفتم تا او را در ماجراي پيدا كردن گنج همراهي كنم. از طرفي اگر يك درصد حرف آنها درست از آب درميآمد ،پول خوبي دستمان را میگرفت.
از آن روزي بگو كه براي پيدا كردن گنج رفتید.
در زمين كشاورزي مشغول كار بوديم كه دوست برادرم با او تماس گرفت و گفت مقابل خانهمان است. من و برادرم به سمت خانه حركت كرديم. رحيم را براي بار اول آنجا ديدم. او گفت امشب بايد به سراغ گنج برويم. كلنگ و بيل را براي كندن زمین برداشتيم و داخل خودروي رحيم گذاشتيم و به راه افتاديم. تا آن لحظه از اينكه اين گنج در كجا قرار دارد و چگونه بايد آن را پيدا كنيم، هيچ اطلاعاتي نداشتم. وقتي از رحيم خواستم تا از جزييات نقشه و مكان گنج بگويد، گفت در راه توضيح ميدهم. فكر كردم فقط ما سه نفر هستيم اما درميانه راه دو مرد جوان ديگر نيز به ما ملحق شدند. يكي از آنها خودروي سمند داشت و ديگری پياده بود. به شهر ازنا كه رسيديم، رحيم خودرویش را پارك كرد و همه با خودروي سمند مرد جوان به اليگودرز رفتيم. ساعت حدود 10 شب به آنجا رسيديم. شام خورديم و به طرف روستاي «تايكان» كه رحيم مدعي بود گنج آنجاست به راه افتاديم. اما هنوز از نقشه و محل گنج خبرنداشتم و هربار كه از رحيم ميپرسيدم فقط ميگفت شما كاري به اين كارها نداشته باشيد؛ گنجی مثل هلو است که باید بپرد توی گلو! وقتي به محل رسيديم ميگويم. بعدها متوجه شدم كه رحيم شنیده بوده داخل يك شيرسنگي كه بالاي يك قبر قديمي است، مقدار زيادي سكه طلا و شمشيري عتيقه وجود دارد. ساعت11 شب به آن روستا رسيديم. خودرو نزديكي قبرستان متوقف شد. چند متر آنطرفتر از قبرستان، مقبرهاي وجود داشت كه خانه متولي مقبره نيز دركنارش بود. وقتي هرپنج نفرمان از خودرو پياده شديم، رحيم كاپوت ماشين را بالا زد و اسلحهاي را كه در يك پارچه پيچيده بود بيرون آورد و به برادرم داد. وقتي چشمم به اسلحه افتاد، شوكه شدم. اعتراض كردم و گفتم ما قرار است گنج پیدا کنیم و قرار نيست كه به جنگ برويم و اسلحه به دست بگيريم. میخواستم برگردم اما برادرم و رحيم گفتند كه قرار نيست با اين اسلحه شليك كنيم فقط همراهمان آوردهايم كه اگر حيواني به سمتمان حمله کرد از خودمان دفاع كنيم.
بعد چه اتفاقي افتاد؟
قبل از اينكه بخواهيم كار را آغاز كنيم، متوجه شديم چراغ خانه متولي مقبره روشن است. برادرم گفت بهتر است قبل از شروع كار نگاهي به داخل خانه بيندازيم. او به سمت خانه رفت تا سر وگوشي آب بدهد. من نيز براي اينكه تنها نباشد، همراهش رفتم. وارد حياط خانه شديم و وقتي به پشت در ورودي خانه رسيديم، ناگهان در باز شد و مرد جواني رو در روي ما ايستاد. همه اتفاقها از اينجا آغاز شد. مرد جوان وقتي چشمش به ما افتاد به طرف برادرم آمد تا اسلحهاش را ازدستش بگيرد. بين او و برادرم درگيري شد و هر کدام از آنها اسلحه را به طرف خود ميكشيدند. وقتي اين صحنه را ديدم به طرف آنها رفتم و فريادزنان از پسرجوان خواستم تا قبل از اينكه اتفاق بدي رخ دهد، اسلحه را رها كند اما او گوشش به اين حرفها بدهكار نبود. متاسفانه درجريان همین كش و قوسها ناگهان چند گلوله از اسلحه شليك شد وهمان موقع برادرم روي زمين افتاد. فكرش را نميكردم برادرم تيرخورده باشد. گيج شده بودم و نميدانستم چه اتفاقي رخ داده، نگاهي به اطراف كه انداختم متوجه شدم اسلحه دردست مردجوان است. فكرم به هيچ جا قد نمیداد. طرف مرد جوان رفتم و با او درگير شدم تا اسلحه را از دستش بگيرم. همانطور که گلاویز بودیم، وارد اتاق شديم و هركدام تلاش ميكرديم اسلحه را از دست یکديگر بگيريم. در همين لحظه دوباره گلولهاي از اسلحه شليك شد و اين بار مرد جوان روي زمين افتاد. انگار همه اين اتفاقها يك کابوس بود. پسر جوان بدنش غرق درخون شده بود. خودم را بالاي سرش رساندم و صدايش زدم اما او هيچ پاسخي نداد. شب هولناكي بود. پیش برادرم رفتم. او نيز تمام بدنش غرق درخون بود. اسلحه را كه روي زمين افتاده بود برداشتم، قصد داشتم برادرم را بيرون بياورم اما از صداي داد و فرياد ما و شليك گلوله، اهالي روستا كه درجريان ماجرا قرار گرفته بودند از راه رسيدند. هرلحظه ممكن بود دستگير شوم به هميندليل پا به فرار گذاشتم و به سمت كوههاي اطراف رفتم.
بعد از فرار چه كار كردي؟
اسلحه را در كوه رها كردم. به رحيم زنگ ميزدم اما او پاسخ نميداد. ساعت پنج صبح تلفنش را جواب داد. به او گفتم بدبخت شديم، برادرم و متولي مقبره گلوله خوردهاند و نميدانم برايشان چه اتفاقي افتاده است. رحيم گفت ميدانم چه اتفاقي افتاده. تو فقط آرام باش و از ماجرا چیزی به کسی نگو. بعد هم گوشياش را خاموش كرد و ديگر او را نديدم.
برای برادرت و آن مرد جوان چه اتفاقی افتاده بود؟
- فرداي آن روز با مادرم تماس گرفتم و از او خواستم به اليگودرز برود وخبري بگيرد. چند ساعت بعد وقتي دوباره با مادرم تماس گرفتم، گفت که خانه خراب شدهایم و برادرم و آن مرد جوانی که فرزند متولي مقبره بوده از دنیا رفتهاند.
از ماجراي دستگير شدنت بگو؟
تا چند روز فقط دنبال پيدا كردن رحيم بودم؛ چراكه او ما را به اين مخمصه انداخت. بعد از 10 روز وقتي باخبر شدم رحيم و بقيه همدستانش دستگير شدهاند با پاي خودم به اداره آگاهي رفتم و خودم را تسليم كردم.
در اين چند سال خانوادهات براي گرفتن رضايت از اولياي دم چه كردهاند؟
پدرم چند سال پيش از دنيا رفت. برادرم نيز در آن شب كشته شد و حالا بعداز مرگ او مادر پيرم كه با پول كميته امداد زندگيش را ميچرخاند، سرپرستي فرزند او را به عهده گرفته است. همسرم نيز پا سوز من شد. او اين روزها در يك كارگاه خياطي صبح تا شب كارگري ميكند و خرج دخترمان را در ميآورد. با اين حال از همان روز اول همسرم و مادر پيرم با همه مشكلاتي كه داشتند به دنبال گرفتن رضايت از اولياي دم بودند. آنها هركاري از دستشان برآمد انجام دادند؛ حتي پاي خيرين زيادي مثل حاج آقاي استاركي و رييس زندان اليگودرز و حتي دادستان نيز به پروندهام باز شد. مدتي است که آقاي دان و همكارانشان پادرمياني کردهاند و حالا اميدوارم خيرين هم به خاطر دخترم كه سايه پدر بالاي سرش باشد، كمكم كنند.
اگر بخواهي با خانواده مقتول صحبت کنی، چه میگویی؟
واقعا اين اتفاق ناخواسته بود و من به گناهي كه انجام دادم اعتراف كردم. به پدر ومادر مرحوم حق ميدهم اما آنها را به خدا قسم ميدهم به دختر 6سالهام رحم كنند. فقط به خاطر خوشبختی اوست که میخواهم زنده بمانم. فراهم شدن اين پول از توان من و خانوادهام خارج است اما قول ميدهم اگر رضايت بدهند تا آخر عمرم كار كنم و اين پول را بدهم.
بنابراین گزارش، تلاش خیرین و بهمن دان، بازیگر سینما برای تهیه این پول همچنان ادامه دارد و کسانی که قصد دارند برای آزادی این پدر کمک کنند، میتوانند با گروه قانون پلاس بگیرند.
ارسال نظر