ابعاد حقوقي تجاوز به كودكان با ذکر يك حقیقت
مهدي دوباره به اهواز باز ميگردد و پسرك را هم با خود ميبرد. با رفتن كودك بهاره افسرده شده و مصرف متادون را قطع ميكند و دوباره به مصرف شيشه روي ميآورد.
دخترك آرام خوابيده، همهجا تاريك است. دايي ديروقت به خانه ميآيد. زندايي و دختردايي هم به مهماني رفته اند و هيچكس در خانه نيست. سنگيني سايهاي را در اتاق احساس ميكند. با ترس از خواب بلند ميشود. نگاهش در اتاق ميچرخد، پسردايياش را ميبيند، «مهدي». زندايي هميشه ميگويد: اما داستان به این منوال پیش نمیرود و در آن شب شوم زندگی دخترک در آماج حوادث تلخی قرار میگیرد. این روایت زندگی بهاره است که در 9سالگی مورد تجاوز پسردايي 16 سالهاش قرار ميگيرد و حالا 18 سال پس از اين حادثه، در يك مركز كاهش آسيب اعتياد، رو به رويم نشسته و با اشك و اندوه خاطرات تلخ كودكي و نوجوانياش را ورق ميزند.در 9 سالگي مورد تجاوز قرار گرفتم
بهاره ميگويد: «يادم ميآيد از وقتي بچه بودم، من و مادرم جايي براي زندگي نداشتيم. پدرم چاپخانهدار و وضع مالياش خوب بود اما آنقدر هوسباز بود كه وقتي دوساله بودم، گذاشت و رفت. من و مادرم را بدون سرپناه ول كرد. هرروز خانه يكي بوديم. كمكم مادر به کارنامناسبی روی آورد چون كار ديگهاي نميتوانست بكند. بعد هم الكلي شد و بعضي شبها مست به خانه ميآمد. براي اينكه آينده بهتري داشته باشم، منرا فرستاد اهواز منزل داييام. مخارج نگهداريام را هم برايشان ميفرستاد».
«داييام معتاد بود، وضع مالياش خوب نبود، به همين خاطر من فقط سه كلاس درس خواندم و مهدي هم كه اصلا درس نخواند. آنها فقط به خورد و خوراكشان اهميت ميدادند. يك سال بعد از رفتنم به خانه دايي، آن اتفاق افتاد. خيلي آسيب ديدم. آنقدر بچه بودم كه نميدانستم دقيقا چه اتفاقي افتاده است. بسيار درد داشتم اما حتي نميتوانستم دردم را به كسي نشان بدهم. وقتي به دوستانم موضوع را گفتم، گفتند اين موضوع را به كسي نگو چون اگر به بزرگترها بگويي ميكشنت. بالاخره به زندايي و دخترداييام گفتم. زندايي به من گفت به داييات چيزي نگو وگرنه سرتان را ميبرد. نگران نباش، مهدي تو را ميگيرد. خيلي ترسيدم. از طرف ديگر با خودم فكر كردم من و مهدي مال هم هستيم و من سر و سامان ميگيرم و مادرم را م پيش خودم ميآورم».
مدتي بعد بهاره براي ديدن مادر به تهران ميآيد و از مادر ميخواهد كه او را دوباره به اهواز نفرستد. مادر قبول نميكند و دخترك دوباره راهي منزل دايي ميشود. «مهدي گولم زد. گفت نترس با هم ازدواج مي كنيم و كمكم اين تجاوز شد عادت شبها، وقتي كه دايي ميخوابيد. زندايي و دختردايي از ماجرا خبر داشتند اما هيچ نميگفتند»؛ اينها را بهاره ميگويد.
بهاره به دلیل عادت و اجبار، آینده خود را در کنار مهدی میبیند و او را همسر و تکیهگاه سالهای پیش رو میداند. دوسهسال بعد دخترك متوجه رابطه پسردايي با دختر ديگري ميشود، ميترسد و به همين علت به قول خودش، پا را در يك كفش ميكند كه ازدواج كنند. در نهايت با پا درمياني خاله، بهاره 12ساله به عقد موقت مهدي 18 ساله در ميآيد. بهاره شناسنامه ندارد. پدر در اين زمينه اقدامي نكرده و تلاشهاي مادر نيز بينتيجه بوده است، به همين دليل اين ازدواج هيچجا ثبت نشده و به يك صيغه ساده ختم ميشود.
بهاره آهي ميكشد و ميگويد: «چندماه بعد فهميدم حاملهام. 13 ساله بودم كه پسرم به دنيا آمد. چقدر زایمان برايم سخت بود و گريه كردم».
او ادامه ميدهد: «مهدی هرز میپرید و به من خیانت میکرد. بيكار بود و كتكزدن تنها كاري بود كه خوب از پسش برميآمد. چنان من را ميزد كه سياه و کبود ميشدم. با اينهمه به خودم ميگفتم اخلاق مهدی را خوب میکنم، اگر من خوب باشم و به او برسم، سراغ زن دیگهای نميرود. چون من پدر و برادري نداشتم كه حمايتم كنند و به کسی نیاز داشتم که تکیهگاهم باشد اما مهدي هیچكدام از اینها نبود، حتی مادرم حمايتم نميكرد».
دخترك به قدری تنها و بيكس است كه وقتی مادر پس از ازدواج او، ماجرای تجاوز را ميفهمد، او را مقصر میداند. «بعدها به او گفتم اگر با من خوب بودی و من را از مسائل آگاه میکردی و با من راحت بودی، به جای اینکه ازتو بترسم، مشکلم را به تو میگفتم اما تو با دعواهای نابهجا و ترساندن مداوم من کاری کردی که جرات حرف زدن با تو را نداشتم. ميدانم ترس داشتي به راه خودت کشیده شوم اما با این حال باید مراعات سن من را میکردي»؛ اينها را بهاره ميگويد.
دخترك 14ساله درحالي كه كودك ديگري را در آغوش گرفته، همراه با شوهر به تهران ميآيد.از بودن كنار مادر غرق خوشحالي ميشود و فكر ميكند از اين به بعد شوهرش ديگر نميتواند او را بزند؛ مادري كه حالا به صيغه مردي درآمده و چندان هم كنار دخترش نيست.
مهدي با كمك يكي از آشناها به عنوان كارگر در يك رستوران مشغول به كار ميشود اما به دليل انجام اعمال خلاف اخلاق از آنجا اخراج ميشود. تحمل دخترك از خيانتهاي مكرر همسر تمام ميشود. قهر ميكند و به خانه دوستش پناه ميبرد. در همين روزهاي قهر است كه پدر ياد او ميكند. با او تماس گرفته و ميخواهد كه براي شناسنامه اقدام كند.
بهاره تاكيد ميكند: «بالاخره شناسنامه گرفتم اما باز هم عقدمان وارد شناسنامه نشد چون براي اين كار مهدي بايد كارت پايان خدمت ميگرفت اما او نميخواست برود سربازي، البته من هم آن موقع آنقدر بدبختي داشتم كه اصلا به اين موضوع فكر نميكردم».
يك روز مهدي به بهاره و مادر او خبر ميدهد كه تعدادي از رفقايش ميخواهند به تهران بيايند و بايد آبروداري كنند.
مادر و دختر با قسط و قرض، وسایل خانه و پذيرايي را آماده ميكنند و به خواست مهدي از خانه بيرون ميروند تا رفقاي مرد آنها را نبينند. «من و مادرم با یك بچه آواره خیابان شدیم. قرار بود به خانه یکی از دوستان مهدي برویم که او هم خانه نبود، تا ساعت چهار صبح آواره بودیم تا اینکه دوستش به خانه اومد و ما توانستیم باقی روز را آنجا بگذرانیم». بهاره آهي ميكشد و ميافزايد: «دو روز بعد برگشتیم به خانه. یكی از دوستان شوهرم به مادرم گفت که مهدی دو زن را به خانه ما آورد. مادرم فقط میخندید. خیلی هوای مهدی را داشت».
از شدت غم به اعتياد روي آوردم
«وقتي ماجرا را فهميدم، به خانه دوستم رفتم و بچهام را هم نبردم. دلتنگ بچهام بودم و مرتب گریه میکردم. «سحر» مادر دوستم دلداریام میداد و میگفت نترس مشکلات حل میشود. سحر كراك مصرف ميكرد و براي اينكه حالم بهتر شود به من هم تعارف كرد. آنقدر حال روحیام بد بود که قبول کردم. با اولین مصرف حالم بد شد اما کمکم مصرف شد کار هر روزم.
بعدها فهمیدم تمام این مدت دانه میپاشید تا بعد برداشت کند. مادرم دنبالم آمد و برايم پيغام فرستاد كه برگردم خانه. گفت مهدي دارد برميگردد اهواز و ميخواهد بچه را هم ببرد».
بهاره در تماسي با مادر شرط ميگذارد كه بايد مهدي سركار رفته، خانهاي اجاره کند و دست از خيانتها و كارهاي غيراخلاقي بكشد تا بازگردد. مهدی به همراه پسرك به اهواز بازميگردد و در تمام اين مدت بهاره همچنان در انتظار بازگشت اوست. انتظاري كه سهسال طول ميكشد و زماني به پايان ميرسد كه پسردايي با دختر ديگري از اهواز فرار كرده و به خانه بهاره و مادرش پناه ميآورد و مدتي بعد نيز با او ازدواج ميكند.
وي در اين باره ميگويد: «فقط خدا میداند که آن روز درحاليكه فقط 17سال داشتم، چه کشیدم. مادرم هم به او چیزی نگفت، خیلی هوايش را داشت. بهعلاوه وقتی مهدي برگشت من معتاد به كراك و شیشه شده و به تازگي با یکی از مراکز کاهش آسیب اعتیاد آشنا شده بودم. براي ترك اعتياد، متادون مصرف ميكردم. با ديدن پسر پنج سالهام ذوقزده شده بودم و او را با خودم به خوابگاه زنان كارتنخواب ميبردم. داشتن پسري كه از وجود خودم و شبيه من بود، باعث شد براي ترك اعتياد تلاش بيشتري كنم».
مهدي دوباره به اهواز باز ميگردد و پسرك را هم با خود ميبرد. با رفتن كودك بهاره افسرده شده و مصرف متادون را قطع ميكند و دوباره به مصرف شيشه روي ميآورد.
من و مادرم آواره خيابان شديم
«روزها ميگذشت. بيكار بودم. من و مادرم پولي نداشتيم. صاحبخانه تمام پول ما را بابت اجاره گرفت و وسایلمان را بيرون ريخت. من پنهان از مادرم شروع به کاری کردم که او نیز میکرد. درآمدم قدري بودكه بتوانيم مخارج روزانهمان را بگذرانيم. آن زمان روزانه 100هزار تومان شيشه مصرف ميكرديم و به همين دليل نميتوانستيم به خوابگاه برويم و در خيابان، شب را صبح ميكرديم. در اين مدت بارها مورد تجاوز قرار گرفتم. حتي يك بار با تهديد چاقو من را به بيابان بردند و بعد از تجاوز به شهر آوردند و يك گوشه پرتم كردند»؛ اينها را خودش ميگويد.
در يكي از شبهاي ماه رمضان وقتي كه بهاره طبق عادت ماههاي رمضانش از زيارت سيدنصرالدين بازگشته و به همراه مادر در انتهاي يك كوچه بنبست متروك بيتوته ميكنند، پيرمردي آنها را ديده و احوالشان را جويا ميشود. دلش به حال مادر و دختر جوان ميسوزد و به آنها قول ميدهد درصورت پيداكردن خانه، پول پيش خانه را پرداخت كند؛ قولي كه به آن جامه عمل ميپوشاند و به كمك او بهاره و مادرش از آوارگي در خيابان نجات مييابند. بهاره ميگويد: «خيلي انسان خوبي بود. هرجا هست خدا خيرش بدهد. با كمك آن پيرمرد اتاق را اجاره كرديم اما وسایلمان كم بود كه با كمك همسايهها وسایل مورد نيازمان هم جور شد، مثل گاز و پتو و كمي ظروف مورد نياز».
مدتی از پایان عقد موقت بهاره گذشته است که در 20سالگي با آرش آشنا ميشود كه سه سال از او كوچكتر است. درست زمانيكه مادر هم با شخصي آشنا شده و رفته است و دختر تنهاي تنهاست. بهاره به عشق آرش، دست از تنفروشي برداشته و شروع به ساخت و فروش پايپ ميكند. آرش هم به قول بهار «عشق خلاف» است. اين کار راه امرار معاش دو جوان ميشود. مدتي بعد از زندگي با آرش، بهاره باردار ميشود و در زمستان 91 پسر دومش به دنيا ميآيد، آنهم در شرايطي كه بابت اتاق اجارههايشان به صاحبخانه بدهكارند و آب هم قطع است.
فرزندم را فروختند
او ادامه ميدهد: «آرش بيكار بود. من همچنان شيشه مصرف ميكردم. آنقدر شرايط بد بود كه با قرض و قوله پسرم را از بيمارستان به خانه آورديم. اوایل شير خودم را ميخورد اما به محض خوردن شير گريه ميكرد و تا صبح بيدار بود. من هم پابهپاي او گريه ميكردم. با پول هديههايي كه برايش آورده بودند، شير خشك خريدم اما بعد از چند روز پولمان تمام شد. هرچه به آرش گفتم: «برو كار كن، پولي بياور، بچه گرسنه است» ميگفت: «به من چه مگه بچه منه؟». از همسايهها قرض كردم اما ديگر كسي به من قرض نميداد. با پول فروش پايپ هم نميتوانستم كاري كنم. پول غذا هم نداشتيم. يك روز گاز هم قطع شد و من حتي نميتوانستم پايپ بزنم. آهي در بساط نداشتيم. بچهام مدام گريه ميكرد».
يك روز پيرمرد همسايه يك جعبه شيرخشك به بهاره ميدهد و از او ميخواهد بعد از خوابيدن بچه نزد او بازگردد. زن جوان كودكش را آرام كرده نزد همسايه باز ميگردد تا تلخترين خاطره زندگياش رقم بخورد.
وي ميگويد: «وقتي رفتم پيش پيرمرد به من گفت ميخواهي با زندگيات چه كار كني؟ آرش سر كار برو نيست. اين بچه معصوم گناه دارد كه در اين شرايط بد زندگي كند.
بعدش هم گفت يك خانواده هست كه بچهدار نميشوند. بيا بچه را به آنها بده. اينطوري هم ميداني جاي بچهات راحت است و هم اينكه به تو پولي ميدهند كه اجاره خانه را بپردازي و آرش هم ميتواند يك موتور بگيرد و كار كند. قبول نكردم. به خانه رفتم و گريه كردم. به آرش فحش دادم و گفتم اينقدر بيوجودي كه امروز گفتند بچهمان رو بفروشيم. فرداي آن روز حالم خيلي بد بود. از مركز ترك اعتياد شيرخشك گرفتم اما گفتند دفعه بعد، از تو آزمايش ميگيريم، اگر مصرف نداشتي شيرخشك ميدهيم». نگران از تامين شير خشك فرزندش تصميم به ترك ميگيرد: «سهروز در خانه افتادم و درد كشيدم. شرايط خيلي بد بود. خانه كثيف بود، بچهام خودش را كثيف كرده بود و آرش هم مرتب بيرون بود. بچهام مريض شده بود. توان كار كردن نداشتم. مادرم هم نبود و سراغي از من نميگرفت. مجبور شدم بلند شوم و پايپ بزنم. شب، آرش به خانه برگشت و گفت: بيا بچه را بفروشيم. گناه دارد. بگذار راحت شود. خانواده خوبي هستند. فردا قراره بيايند اينجا. تو هم ببينشان، اگر آدمهاي خوبي بودند بچه را بدهيم».
زن جوان در حاليكه صدايش ميشكند و بغضش فرو ميريزد با زاري ادامه ميدهد: «تا صبح گريه ميكردم و شيشه مصرف ميكردم. همهاش ميگفتم خدايا من عرضه ندارم خرج بچهام را بدهم، خدايا اين بچه چه گناهي كرده، خدايا اگه بچهام برود ديگر نميبينمش، نميفهمم كجاست... فردا آنها از يزد آمدند. آدمهاي مومني بودند. من در اتاق نشسته بودم و از شدت غم شيشه ميكشيدم. آرش بچه را به من داد تا با او خداحافظي كنم (بغض امانش نميدهد). نميدانستم بايد چه كار كنم. آنقدر در نااميدي شيشه كشيده بودم كه اصلا نميفهميدم دور و برم چه ميگذرد و جگرگوشهام را براي هميشه ميبرند و ديگر نميبينمش. بچهام را ميبوسيدم وگريه ميكردم».
به ديوار خيره ميشود و قربان صدقه بچهاي ميرود كه ديگر نيست. براي لحظاتي از من و اتاق و زمين و زمان جدا ميشود. همچنان با هقهق ادامه ميدهد: «بچهام را به زور از بغلم درآورد و برد. آن خانواده هم هيچي نميگفتند. باور نميكردم كه آرش با بچهمان چنين كاري كرده يعني يك ذره هم حس پدري نداشت. بعد از چند دقيقه با خوشحالي آمد گفت: بهار ميروم يك موتور بخرم. به خاطر يكميليون تومان، بچه سهماههام را فروخت. جيغ كشيدم، گريه كردم، التماسش كردم كه بچهام را برگرداند. به همسايه التماس كردم. آنها ميگفتند كه آن خانواده رفتهاند. از كجا ميخواهي پيدايشان كني؟».
اين روايت زندگي دختركي است كه در كودكي مجبور به ازدواج ميشود؛ ازدواجي كه باري سنگين بر شانههاي نحيفش تحميل كرد. بهاره ميتوانست زندگي بهتري داشته باشد ولي همچنان به زندگي همراه با خلاف و اعتياد در كنار آرش ادامه ميدهد و بعد از حدود دوسال دوباره حامله ميشود. آنها به خاطر نداشتن سرپناه به خانه يكي از دوستان خلافكار آرش ميروند.
به خاطر دخترم اعتياد را ترك كردم
بهاره ميگويد:«خونه بمب بود يعني هرلحظه ممكن بود ماموران بريزن تو خونه تا اينكه وقتي 6ماهه حامله بودم اين اتفاق افتاد و ماموران ساعت 6صبح ريختن تو خونمون. من كه حسابي ترسيده بودم. جنسها رو ريختم توی پيراهنم اما ماموران پيداشون كردن. بعد از دستگيري آرش اين موضوع رو كه جنسها مال صاحبكارش بوده به گردن نميگرفت تا اينكه با كمك مددكار به قاضي نامه نوشتم»
در نهايت موضوع جنسها را به گردن گرفته و بهاره پس از 2 ماه از زندان آزاد ميشود در اين مدت مادر بهاره هواي او را در زندان دارد به ملاقاتش ميآيد و پول يارانه را به حسابش ميريزد. يك ماه بعد از آزاد شدن دخترش به دنيا ميآيد همانجا در بيمارستان مصرف مواد را قطع ميكند و از شيردادن به نوزادش هم سر باز ميزند تا هم نوزاد به دليل خورد شير آلوده آسيب نبيند و هم اينكه خود به كودكش وابسته نشود.
وي ادامه ميدهد: «نميخواستم به خاطر دل خودم تو اون شرايط بد نگهش دارم بچمو گذاشتم شيرخوارگاه تحت نظر بهزيستي تا وضع ماليم بهتر بشه شناسنامهاش رو هم به اسم خودم گرفتم و هميشه بهش سر ميزنم بيش از 2ساله كه ترك كردم و حدود 4ساله كه با مادرم زندگي ميكنم در زمينه كاهش آسيب اعتياد فعاليت ميكنم و به افرادي كه در شرايط خودم هستم آموزش ميدهم از اين راه مخارج زندگيام رو تامين ميكنم. آرش هم از زندان اومده بيرون اما هيچ رابطهاي باهاش ندارم»
«خدا رو شكر زندگيم درست شده حداقل از گذشته بهتر شده سقفي بالاي سرم هست ميتونم به خودم تكيه كنم و بدون وابستگي به مردا آيندهام رو بسازم مادرم هم اعتياد رو ترك كرده و به كار كاهش آسيب مشغول هست خدارو شكر بيماري نداريم و همچنان درحال جنگيدن براي زندگي بهتر هستيم.»
او اضافه ميكند «ايكاش مرتب نميگفتن تو زن مهدي هستي ايكاش از همون بچگي هي ما رو به هم نميچسبوندن تا بچه باور كنه اگر اين حرفو نميگفتن شايد مهدي به ذهنش نميرسيد به من تجاوز كنه خانواده دايي هم مقصرند چون به پسرشون آزادي ميدادن كه هركاري بخواد انجام بده و هيچ حدومرزي براي پسرشون نداشتن مردسالاري مطلق».
ازدواج زودرس اصلا خوب نيست
بهاره در پايان ميگويد: «من وقتي ازدواج كردم كه موقع عروسكبازيم بود و بايد كودكي ميكردم و زندگي را ميشناختم. من خوشيهاي جواني و نوجواني را تجربه نكردم. ازدواج زودرس اصلا خوب نيست چون وقتي بچهها بزرگ ميشوند به اين نتيجه ميرسند كه اخلاقشان به هم نميخورد. تازه شخصيتهايشان در حال شكلگيري است و بعد ميفهمند به درد هم نميخورند و ميشوند نقطه مقابل هم و كمكم از هم متنفر ميشوند. اما وقتي دو نفر در بلوغ ازدواج ميكنند زندگي، استحكام بيشتري دارد چون ازدواج با فكر جلو رفته است و اين وسط هم يك بچه بدبخت نميشود». بهاره اکنون آرزوهای بزرگی برای دخترش دارد؛ تنها فرزندی که اکنون برای وی باقی مانده است. او آرزو دارد دخترش درس بخواند و تحصیلات کاملی داشته باشد تا سرنوشتی چون بهاره برایش تکرار نشود. بهاره و مادرش هنوز هم درگیر مشکلات مالی و بیش از آن خاطرات تلخ سالهای گذشته هستند اما در سالهای اخیر، آنها توانستند تا حدودی بر مشکلات فائق آیند و حالا هردو پاک در سازمانی خیریه کار میکنند و سعی دارند تا به زنان و کودکانی که شرایط مشابه آن دو را دارند، کمک کنند. شاید کمتر کسی باور میکرد بهاره مددجو، روزی تبدیل به مددکاری برای التیام دردهای دیگران شود. بهاره همچنان دلتنگ فرزند دوم خود است و در حرف هایش او حاضرترین غایب زندگی بهاره است.قهرمان جوان اين داستان بارها و بارها از نياز خود براي داشتن يك حامي و تكيهگاه ميگويد كه جاي خالي پدر را پركرده و حضور كمرنگ مادر در زندگياش را جبران كند. شايد اگر در نبود افرادي كه از بهاره حمايت كنند، قوانين كشور با سختگيري و آيندهنگري اين كودك را تحت حمايت خود قرار ميدادند، شايد اگر قوانين به صورت جدي لزوم داشتن شناسنامه براي هر كودك را پيگيري كرده و تلاشهاي مادر اين دختر براي گرفتن شناسنامه به نتيجه ميرسيد، شايد اگر قوانين جلوي ازدواج زودهنگام دو كودك را ميگرفت امروز زن جوان روبه روي من از زنان آسيبديده اجتماع تلقي نميشد و از خراب شدن دندانهايش در اوج جواني به دليل پناه بردن به اعتياد خجالت نميكشيد.شايد اگر آن روزها بهاره به مدرسه ميرفت و سيستم آموزشي كشور به نحوي بود كه نرفتن يك كودك به مدرسه بهسرعت مورد پيگيري قرار ميگرفت اولياي مدرسه از حال و روز وي متوجه اين موضوع كه او هر روز مورد تجاوز قرار ميگيرد، ميشدند و مراتب را به مراجع ذيربط اطلاع ميدادند. چهبسا كه امروز كودكان بسياري در حاشيه شهرها و نقاط دورافتاده كشور در شرايطي مشابه شرايط دوران كودكي بهاره به سر ميبرند درحالي كه همچنان از داشتن قوانين جامع و مبسوط در حوزه كودكان محروم هستيم و سالهاست لايحه حمايت از كودكان و نوجوانان در مجلس در انتظار سرنوشت نهايي خود است.حقيقت آن است كه قطار كودكي در يك ايستگاه منتظر نميماند، حركت ميكند و به ايستگاه جواني و سالمندي ميرسد و در نبود قوانين حمايتي، كودكان زخمخورده ديروز ، تبديل به زنان و مردان جامعهستيز يا آسيبديده فردا خواهند شد كه بر پشت كولهباري از خاطرات تلخ و سياه، ناكاميها و نااميديها را حمل ميكنند و به احتمال بسيار زياد داستان زندگي فرزندانشان نيز قصه تكراري زندگي خودشان خواهد بود و آينه تمام نماي جامعهاي است كه نتوانسته كودكان خود را مورد حمايت قرار داده و با وضع قوانين پيشگيرانه و صد البته كه قهري، زمينه ايجاد فردايي بهتر را برايشان فراهم آورد.
نبود قانوني فراگیر در مورد حقوق كودكان
محمدعلي اسفناني/ قاضي ديوان عالي
بحث حقوق كودكان و تدوين قوانين در مورد آنها از مباحث مهمي است كه همواره مورد توجه دولتها و نظامهای مختلف حقوقی قرارگرفته است. بسياري از كارشناسان معتقدند كه قوانين در مورد كودكان بايد توسط افراد متخصص و خبره، تهيه و تدوين شود.
حقوق کودکان و نوجوانان به دو جهت مورد توجه نظامهای مختلف حقوقی قرار میگیرد؛ اول اینکه کودک به لحاظ وضعیت خاص، نبود رشدیافتگی کافی و ناتوانی در تشخیص مسائل، قدرت دفاع از خود را ندارد، پس در صورتي كه مورد آسیب و آزار قرار بگیرد، نمیتواند از خود دفاع کند و در بسياري از موارد اين شرایط مورد پذیرش کودک قرار میگیرد و ذهنیت کودک این است که زندگی، یعنی همین رفتاری که با وی میشود. دلیل دوم این است که کودکان و نوجوانان امروز، آیندهسازان نسل بعد هستند و از این بابت باید مورد حمایت جدی قرار بگیرند. به اعتقاد من بحث حقوق کودک، بايد با جدیت زيادي دنبال شده و به نحوی عمل شود که شرایط قانونی و شرايط فرهنگي جامعه، به سمتی برود که کودکان در جایگاه خودشان قرار بگيرند و دیده شوند. اما امروز متاسفانه مشکل بزرگي که در جامعه ما وجود دارد، این است که در بسياري از موارد حتي والدین نيز، نحوه رفتار با کودک خود را نميدانند.هرچند امروز علوم تربیتی، رشته بسیار مهمی در دنياست و بنیان بحث تربیت کودکان، هم درس و هم یک علم مهم است و لازم است زوجها قبل از بچهدار شدن، درباره تربيت كودكان خود آموزشهاي لازم را فراگيرند. البته نكته مهم اين است كه به دليل خاص بودن مباحث مربوط به کودکان، قوانين نيز در اين حوزه توسط افرادي متخصص، تهيه و تدوین شوند و در اين زمينه علاوه بر تمام مباحث و الزامات قانونی، بايد حساسیت و لطافت کودک و نوجوان و نحوه برخورد با آنها نيز مورد توجه قرار بگيرد. در اين راستا با توجه به نبود قوانين همهجانبه در مورد كودكان، لایحه حمايت از كودكان و نوجوانان از سوی هیات دولت تهيه و به مجلس نهم ارسال شد. در کمیته حقوق خصوصی، کمیسیون حقوقي قضایی که آن زمان مسئولیت آن با من بود، مورد بررسي قرار گرفت و با پیوست مطالب جدید به آن، تغییرات اساسی يافت و آن زمان به یک لایحه یا مصوبه قابل قبول و بهروز تبديل شد، به نحوی که بسیاری از مشکلات كودكان و نوجوانان را دربرميگرفت و همچنين راهحلهای قانونی، براي اين مشكلات نيز در آن گنجانده شد که البته به دليل پايان مجلس نهم، این لایحه فرصت مطرح شدن در صحن را نيافت و به مجلس بعد واگذار شد و دوباره دولت لایحه را به مجلس ارسال کرد. تا آنجا که بنده اطلاع دارم، اخيرا این لایحه در کمیته حقوق خصوصي به تصویب رسيده است، البته نه با آن تغییراتی که در مجلس نهم ایجاد شده بود بلكه با نگرش و دیدگاههای جدید نمایندگان مجلس دهم و قرار است به زودي در کمیسیون قضایی مجلس نيز مطرح شود. از جمله تغییراتی که در مجلس نهم، در لايحه كودكان و نوجوانان ايجاد شده بود، تشکیل شورای عالی حمایت از حقوق کودکان بود (که البته بعدها تغییر نام پیدا کرد) كه در اين شورا مسئولیت و نقش نهادها، ارگانها و سازمانهاي حامی کودک، به خصوص سازمان بهزیستی مشخص شده بود. مورد بعد، بحث نیروی انتظامی، پلیس ویژه کودک و نوجوانان و مباحث جدید مانند بزهدیدگی کودکان يا كودكان در معرض بزه است که متاسفانه علوم کلاسیک حقوق و در تحصیلات آکادمیک، در بحث حقوق کودک، به جز برخي مسائل كلي در حقوق مدنی مانند حجر، قیمومیت، اهلیت و گاهی نیز حمل، به مباحث دیگری در مورد حقوق كودك پرداخته نشده است. اما در اين لايحه برای اولین بار علاوه بر بزهکاری، بزهدیدگی كودكان نيز مورد توجه قرار گرفته است؛ به عبارت ديگر به کودکان در معرض بزه كه مورد آزار و اذيت واقع ميشوند، پرداخته شده و البته تکالیف والدین نيز مشخص شدهاست. نكته ديگر اينكه در اين لايحه برای اولین بار نقش سمنها و سازمانهای مردمنهاد مشخص شده است و همچنين به خطراتی که کودکان را تهدید میکند، مانند کودکآزاری، خرید و فروش و بهرهکشی از کودکان نيز اشاره شده است كه امیدواریم ماحصل تلاش مجلس و اعضای محترم کمیسیون قضایی، قانوني کامل، جامع و مانع باشد که بتواند کودکان را در جايگاه واقعي خودشان مورد توجه قرار دهد. هرچند كه بايد گفت بحث حقوق کودک را نمیتوان فقط در قالب قانون مطرح كرد بلکه در اين زمينه، فرهنگسازی و آموزش میتواند سهم بزرگي در رعايت حقوق کودکان داشته باشد.
ارسال نظر