مشاهدات خبرنگار نيويورکتايمز از جنگ موصل
سپيدهدم، در کنار گروهي حدودا 40 نفره از سربازان در خياباني با شيب تند که شهر موصل را زير پا داشت، ايستادهام؛ چشماندازي به ساختمانهاي ويرانشده و گنبدهاي سوراخسوراخ شده، در امتداد دجله و فراتر از آن به کوهستانهاي کردستان عراق دارد.

در اخبار، در فيلم جنگ را تماشا ميکنيد، حال آنکه در جنگ آن را ميشنويد. تفنگها صبح و شب به آتش بازي مشغولند اما شما تنها برخي اوقات شليک آنها را ميبينید تا آنجا که تصاوير اجازه دهند، هر نبردي آواي خودش را دارد. تا ماه می بيشتر مناطق غرب موصل بازپس گرفته شده بود و شهر کهن تحت محاصره ارتش عراق قرار داشت. سربازان آماده بودند تا اين نبرد به پايان رسد. ميشد اين را در طرز ايستادنشان ديد، در صورتشان، در حالتي که سلاح در دسته گرفتهاند، به چشم ديد. در پايان، براساس تخمينهاي غيررسمي، نبرد موصل جان هزار نفر از نيروهاي ويژه و هزاران غيرنظامي را گرفت.
از يک سرباز پرسيدم پس از نبرد چه خواهي کرد که پاسخ داد: «به گمانم بروم هاوايي، يا تلعفر.» تلعفر آخرين سنگر داعش در عراق است. او ادامه ميدهد: «وقتي قرارداد را در ارتش امضا ميکني، مرگ را امضا کردهاي.» نوعي بيزاري و ستوه در صدايش که وراي اين اماکن امتداد پيدا ميکند؛ وراي پيروزي اجتنابناپذير و رسمي بر داعش. همچون بسياري ديگر ميدانست که شورشها از ميان نخواهد رفت و به زير زمين ميرود، همچنانکه القاعده زير زمين رفت و منتظر بحران سياسي يا فرقهاي ديگر خواهند ماند. انتظاري که احتمالا چندان به درازا نميکشد، نشانههاي جنگي ديگر را ميتوان در دور و اطراف عراق امروز ديد. شبهنظاميان شيعه در تلاش هستند کنترل آنچه در دست داعشيهاست، ازجمله اطراف موصل را در اختيار بگيرند. قبايل شبهنظامي سني هم فعاليتهايشان را گسترش ميدهند. پيشمرگههاي کُرد نيز مهيا ميشوند تا از مناطقي که در جنگ با داعش به اشغال خود در آوردهاند، دفاع کنند.
صحبت به پرزيدنت ترامپ کشيده ميشود، کسي که تلاش کرد عراقيها را از ورود به ايالاتمتحده منع کند. مردي ديگر ميگويد: «قبل از اينکه او انتخاب شود، نميدانستم علاقهاي به مسلمانان ندارد. برعکس فکر ميکردم حواسش به آنهايي است که به نام اسلام جنايت ميکنند؛ به جايش سراغ ما آمد.»
سپيدهدم، در کنار گروهي حدودا 40 نفره از سربازان در خياباني با شيب تند که شهر موصل را زير پا داشت، ايستادهام؛ چشماندازي به ساختمانهاي ويرانشده و گنبدهاي سوراخسوراخ شده، در امتداد دجله و فراتر از آن به کوهستانهاي کردستان عراق دارد. هواي تميز و گرمي است- تابستان نزديک است- مناره سبز رنگ مسجد اعظم درست مقابل چشمانمان قرار دارد، پشت به قلهها. دود سياهي از خودروهاي زرهي داعش به پا خاسته و آتش تفنگها نيز به طورمداوم ادامه دارد. خيابانها خشک و تهي هستند: نبرد بسيار گزنده بود، بمبارانها بسيار شديد بود، بيش از 750 هزار نفر از مردم درنهايت از غرب شهر گريختهاند. هر روز صفهايي از خانوادهها به طول چند مايل ميبينيد که رهسپار جنوب هستند.
فرمانده سربازان، سرگردي است که من او را چند ماه قبل در ايستگاه خدمات درماني ديده بودم، گلولهاي به رانش اصابت کرده بود. حالش بهبود يافته و به خدمت بازگشته بود. سربازانش را به سمت يکي از خيابانهاي طويل و تجاري موصل پيش ميبرد، تصويري از ويراني. چنين به نظر ميآمد که مغازهها و ساختمانهاي اداري ناگهان رها و در خيابان خرد و خاکستر شدهاند.
هيچکس در خيابان نيست. سنگفرشها در هر جهتي دهان باز کردهاند. سربازان از تل ويرانهها بالا ميروند. انگار از جايي عبور ميکنيم که هرگز رنگي از تمدن به خود نديده است. سربازان قفس مرغها را در سر راه زير آتش ميگيرند. حيوانات هنوز زنده بودند. يک سرباز ميگويد: «مرغهاي تکفيري هستند»، يک خروس به دنبال مرد راه ميافتد، حسابي خود را تکان ميدهد و صداي مهيجي درميآورد. به سمت يک چهارراه پيش ميروند، يک تکتيرانداز شروع به شليک ميکند. آن سوي خيابان گروهي از مردم عادي از داخل خرابهاي ظاهر ميشوند و ميخواهند بگريزند. در اين دورنماي خالي از زندگي، آنها همچون مرغهايي هستند که از خرابهاي بيرون جستهاند. از دهانهاي عظيم پايين ميآيند. آخرين نفر در گروه يک پيرمرد است. در پايين دهانه توقف کرد و فرومانده و مستأصل به بالا زل زد. گروه به راه خود ادامه ميداد تا اينکه پسري جوان به پشت سر خود نگاه کرد و به سوي خرابه دويد. از آن پايين رفت، پيرمرد را روي شانههايش انداخت و او را با خود برد. سرگرد تماشا کرد و نفس راحتي کشيد.
افرادش در خانهاي در موقعيت قرار گرفتهاند. تکتيرانداز مدام شليک ميکند. خطي مستقيم به سوي خانه دارد. ما داخل خانه ايستاديم، چند گلوله به نماي ساختمان اصابت ميکند. از طريق راديو درخواست پشتيباني هوايي شد. يک سرباز ميگويد: «لعنت به تکتيرانداز، لعنت به داعش، لعنت به البغدادي.» سرباز ديگري ميگويد: «من دوست دارم که عراق آزاد شود اما نگران هستم ما را به سوريه بفرستند تا کنار آمريکاييها بجنگيم.»
يک هليکوپتر بالاي سر ما به پرواز درميآيد و اطمينانخاطر پيدا ميکند که صداي مسلسلش آسمان را پر کرده است. سربازان خيالشان راحت ميشود. ما به خياباني که شيب تندي داشت، بازگشتهايم، براي مدت کوتاهي، زماني که آسمان به لرزه درآمد و ابر قارچمانند و بزرگي از يک خودروي بمبارانشده به پا خاست.
چندين هاموي در شعله آتش ميسوزند. يک مرد کنار آنها روي زمين افتاده، مرده، جسدش بر اثر حرارت از هم پاشيده شده است. دو مرد جوان به آن اطراف نزديک ميشوند و با نگراني به سمت صحنه ميروند. در همان حال، دو پزشک ارتش که روپوشهاي خود را بر تن دارند، از سمت ديگر به آنجا نزديک ميشوند. يکي از آنها تفنگي هم بر شانه دارد.
يکي از پزشکان به سمت آن دو نفر فرياد ميزند: «عقب برويد.» آن دو غيرنظامي همچنان نزديک ميشوند. پزشکي که مسلح نيست، تفنگ همکارش را درميآورد، فشنگ در آن ميگذارد و نشانه ميگيرد. دوباره فرياد ميزند: «عقب برويد» و اينبار آن دو جوان عقب مينشينند. وقتي پزشکان ميروند، آن دو جوان باز ظاهر ميشوند. يکي به سمت شعلههاي آتش ميرود، داشت گريه ميکرد، حتي از فاصله دور، از ميان دود، ميتوانست بگويد آنکه روي زمين کنار آتش افتاده، پدرشان است.
با شيون ميگويد: «نميتوانم» و به سمت برادرش بازميگردد. برادرش شانهاش را ميگيرد و آهسته به سمت جسد ميروند. پتويي روي زمين مياندازند و تلاش ميکنند پدرشان را روي آن بيندازند. يکي از برادران کوشش ميکند بازوي پدرش را بگيرد اما درعوض نواري بلند از پوستش کنده ميشود. سر آخر پدرشان را دور پتو ميپيچند. يک سرباز به آنها ملحق ميشود و گوشهاي از آن بستهبندي شوم و ترسناک را ميگيرد؛ با هم آن را به خانه حمل ميکنند.
منبع:وقایع اتفاقیه
ارسال نظر