ماجرای یک زمینخوردن ساده!
آقای رمضانی درست بعد از صحبت با خانم دکتر، با پدر محیا تماس میگیرد و به سراغ آنها میرود. همین کمک موجب دیدار حضوری خانم دکتر و آقای رمضانی هم میشود. آن موقع خانم دکتر نظری از حسین رمضانی هیچچیز نمیدانسته.

محیا زمین میخورد و دیگر بلند نمیشود. پدرش هرچه بلندش میکند، انگار که پایش لمس باشد دیگر نمیتواند بایستد. همانجا رو به گنبد طلا میکند که آقا قربانت بشوم، همه میآیند اینجا شفا میگیرند، بچه سالم من آمده پابوسی شما، هنوز نرسیده با یک زمین خوردن فلج میشود؟پدر محیا داد میزند. همان وسط صحن. مادر زارزار گریه میکند. پدر فریاد میکشد که كارگر ساده بانک هستم. خدا میداند که با پول قرضی خودم را رساندهام مشهد. فقط برای پابوسی و تشکر از اینکه بالاخره صاحب بچه شدهام. خدایا چه کنم. قربانت بروم تو که غریبنوازی بگو چه کنم.
پدر محیای دوونیم ساله هنوز نمیداند دخترش منبع چه خیر بزرگی خواهد شد و چگونه مورد لطف امام هشتم قرار گرفته است.
پدر دختر کوچولویش را بغل میگیرد و به یک مرکز درمانی میرساند. فکر میکند جاییاش شکسته باشد. بررسی که میشود میگویند سریع باید به تهران منتقل شود. بعد از آزمایش معلوم میشود محیا بیماری خونی دارد. برهنهترش همان سرطان است. هیچکس باور نمیکند. پدر محیا دست زن و بچهاش را میگیرد و برمیگردد تهران. یکی از همسایهها میگوید بیماری خونی کجا بود مرد؟ این تب مالت است. پسر من هم گرفت و خوب شد. گوش به این دکترها نده. حدود سه ماه میگذرد و پدر محیا به هیچ دکتری گوش نمیدهد. اما محیا روزبهروز بدتر میشود که بهتر نمیشود. علف و گیاه هیچ عطاری کارساز نیست. آخر سر دست به دامن كارگر ساده میشود که آقا به دادم برس. چه کنم با این بچه. شما با سوادید. شما راهی پیش پایم بگذارید و داستان را از اول تا آخر تعریف میکند. رئیس شعبه فامیلی دارد که از قضا فوقتخصص هماتولوژی است و دستودلش به خیر است. زنگ میزند به خانم دکتر زهرا نظری و بلافاصله برای محیای بدحال وقت فوری میگیرد. محیا بیماری خونی دارد. پدر گوشهایش را میگیرد، بچه را میزند زیر بغلش و بیرون میرود. نمیخواهد حرف هیچکس را باور کند یا حتی گوش دهد. زمان با عجله سپری میشود. حالا خانم دکتر است که محیا و خانوادهاش را رها نمیکند و میخواهد هرجوری هست آنها را متقاعد به شروع درمان کند.
پدر محیا دستوبالش خالی است. خانم دکتر پولی نمیخواهد. پدر محیا هنوز خانم دکتر را خوب نشناخته و نمیداند بیماران بیپول را رایگان مداوا میکند. حتی نمیداند پنهان از همه، نسخههای گران را شخصا از داروخانه سیزده آبان تهیه میکند. به این خانم دکتر کمسنوسال نمیآید این اندازه برای مریضهایش دلسوز باشد. اما بههرحال، حالا بعد از خدا و امام رضا که هنوز با او قهر است، سرنوشت محیا به دستهای همین خانم دکتر گره خورده است. درمان محیا کوچولو شروع میشود. موهای سیاهش در هر وعده شیمیدرمانی ذرهذره میریزد و از ابروهایش جز خطی کمرنگ هیچ باقی نمیماند. تا این جای قصه را داشته باشید تا بعد دوباره این تکهها به هم وصل شود.
همین خانم دکتر نظری سالهاست که بیماری دارد که ناراحتی غلظت خون دارد و هرچند ماه یکبار برای کاردرمانی مراجعه میکند. این خانم آلمانی که شوهرش مهندس شرکت نفت است، سالهاست که در ایران زندگی میکند و هرگز هم بچهای نداشته است. یکبار سر حرف باز میشود و خانم دکتر درباره شرایط کودکان بیماری صحبت میکند که پرداخت هزینه درمان و حتی خرید دارو برای خانوادههایشان سخت است. خانم مهندس آلمانی با همان لهجه شیرین فارسی جواب میدهد من که هیچوقت بچهای نداشتهام. بعد میپذیرد که هر ماه مبلغ قابلتوجهی برای درمان کودکان مبتلا به سرطان پرداخت کند. سالها از این قضیه میگذرد و خانم مهندس هرسال به میل خودش مبلغ کمکی را افزایش میدهد. حتی خانم دکتر چند باری فاکتورهای خرید دارو و کارهای درمانی دیگر را میبرد که خانم مهندس ببینند و خانم مهندس ناراحت میشود که این چه کاری است، زشت است. من به شما اعتماد دارم.
دکترشدن خود خانم نظری هم قصه دارد. پدرش سخت بیمار میشود، از همین بیماریهای اسمش را نبر. از همین مریضی که اسمش هم حتی ترسناک است. خانم دکتر هنوز دختر دبیرستانی بوده و رنج و درد پدر خیلی عذابش میداده. هزینه درمان سنگین بود و خلاصه عمر پدر به دنیا نمیماند. همان شبها زهرا عهد میکند و از امام رضا میخواهد فقط پزشک شود و تا جایی که میتواند بیماران نیازمند را رایگان معالجه کند. شروع میکند به حفظکردن قرآن و سخت درس میخواند و بالاخره خانم دکتر میشود و با یک آقای دکتری ازدواج میکند که صد پله از خودش دلسوزتر و مهربانتر بوده است.
همینوقتها یک بیماری میآید پیشش که درست سهماه بعد از عروسی متوجه میشوند دچار سرطان لنفاوی شده. عروس خانم و آقاداماد داروندارشان را برای درمان داده بودند. روزی میرسد که عروس خانم میرود همین داروخانه سیزده آبان. پولش به اندازه نبوده. عروس همانجا گوشوارهاش را درجا درمیآورد که آقا رحم کن و دارویم را بده. دکتر داروخانه سرش داد میکشد که خانم اینجا داروخانه است، خیریه که نیست.
زن دل شکسته برمیگردد پیش خانم دکتر و داستان را تعریف میکند. خانم دکتر میگوید من کیام، شفایت را از امام رضا بخواه. زن باور نمیکند. سرطان و شفا. خانم دکتر میگوید به دلم افتاده که بروی. زن میرود. از مشهد که برمیگردد باید عکس میگرفته. دکتر میگوید کو؟ سرطانت کجا بود؟ اینجا که غدهای وجود ندارد. حالا همین عروس خانم هر تولد امام میرود مشهد پیش دکتر واقعیاش برای پابوس. امسال شب تولد امام از اصفهان زنگ میزند که خانم دکتر امسال خلف وعده میکنم و نمیروم. هیچ پولی برای رفتن ندارم. گوشی را که میگذارد خانم دکتر چشمهایش پر از اشک میشود. در جمعی که نشسته بوده میپرسند چه شده و خانم دکتر ماجرا را تعریف میکند. مردی از جمع همان لحظه برای این خانم و دو همراه دیگرش بلیت هواپیما و محل اقامت میگیرد. حالا همین خانم دکتر یکدفعه به خود میآید که من چرا از امام رضا چیزی نخواهم. شاید یک آن حسودی کرده به مریضهایش که رفتهاند و دست پر برگشتهاند. خانم دکتر از امام رضا تقاضای یک کلینیک فوقتخصصی برای بیماران سرطانی میکند. جایی برای بیماران نیازمند. خیلی عجیب است. شاید حتی باور نکنید. اما... این داستانکها را تا آخر بخوانید.
دوسال تمام بود دنبال رویایم بودم. یک مریضی داشتم از اقوام بود. مرد محترم و متمولی بود. نه خوب میشد، نه جانش را تسلیم میکرد. خیلی برایش ناراحت بودم. به هیچکس هم نگفتم.
مریض را با همان حال خیلیخیلی بد، با مسئولیت خودم بردم مشهد. داخل پرواز راهمان نمیدادند. خلبان گفت من با این مریض بدحال پرواز نمیکنم. ٤٠دقیقه از پرواز گذشته بود. مسافرها کلافه شده بودند، ولی من شفای آن بیمار را از امام رضا خواسته بودم. هرجور بود رفتیم، ولی وقتی برگشتیم بیمار راحت بود. به حالت رضا و تسلیم رسیده بود. چیزی هم وقف امام کرد و درست یکماه بعدش از دنیا رفت.
قصه محیا را که یادتان هست تا کجا رسیده بودیم. پدر حسابی بیپول است. صاحبخانه اثاثشان را ریخته وسط کوچه. محیا بدوبدتر است. هزینه درمان کمرشکن است. پدر یک خدماتی ساده است. بدون قرارداد و فقط بیمه تامین اجتماعی دارد. خانم دکتر به تنهایی از پسش برنمیآید. زنگ میزند به دوستش خانم دکتر شهره پیرانی که البته دکترای علوم سیاسی است و داستان خانواده محیا را تعریف میکند و میخواهد برایشان یک خیر پیدا کند. دو روز بعد خانم دکتر در مترو و هنگام برگشت به خانه فرصتی برای نگاهکردن به موبایلش پیدا میکند. از یک شماره ناشناس چندباری به او تلفن شده است. همان موقع تلفنش زنگ میخورد. آقای حسین رمضانی است. از طرف خانم دکتر پیرانی و برای کمک به خانواده محیا تماس گرفته است.
آقای رمضانی درست بعد از صحبت با خانم دکتر، با پدر محیا تماس میگیرد و به سراغ آنها میرود. همین کمک موجب دیدار حضوری خانم دکتر و آقای رمضانی هم میشود. آن موقع خانم دکتر نظری از حسین رمضانی هیچچیز نمیدانسته.
همین طوری سر حرف باز میشود و خانم دکتر از بیماران نیازمندی میگوید که بشدت به کمکهای مالی احتیاج دارند. خانم دکتر همانجا رویای بااهمیت خود را تعریف میکند. داشتن یک کلینیک و دستگاه سایبر نایف. دستگاهی که در ایران وجود ندارد و از میان کشورهای آسیایی فقط بیمارستان آجیبادان ترکیه و بیکن مالزی آن را دارند. خانم دکتر میگوید من از این دو بیمارستان دیدن کردم و خیلی آرزو دارم این دستگاه وارد کشورمان بشود، ولی مافیای قدرتمندی هست که اجازه نمیدهد این دستگاه وارد ایران شود.
من حتی با شرکت تولیدکننده این دستگاه هم صحبت کردهام. قیمتش خیلی گران است. ٢٠میلیارد تومان. خیلی از مریضهای ما برای درمان با این دستگاه به ترکیه میروند. ورود این دستگاه به ایران پول و پارتی را با هم میخواهد. آقای رمضانی میخندد. میپرسد این پارتی حالا کی باید باشد؟ خانم دکتر خیلی جدی جواب میدهد در حد رهبر.
فردای این صحبتها، اولوقت خانم دکتر علمالهدا که پزشک نیستند، ولی دکترای فلسفه هستند تماس میگیرند که تشریف بیاورید مشهد برای برآورده شدن آرزویتان. مثل یک قصه میماند. خانم دکتر نظری شال و کلاه میکند، میرود مشهد. از ایشان دعوت میشود در همان بیمارستان امام رضا مشغول به کار شوند و دستگاه سایبر نایف هم برایشان تهیه شود. خانم دکتر قبول نمیکند. میگوید بیماران از همه جای ایران به تهران میآیند و این دستگاه هم باید در تهران باشد که همه به آن دسترسی داشته باشند.
خلاصه قرار میشود در تهران مرکزی ساخته شود. در تهران یک زمین وقفی بزرگ در باقرآباد به خانم دکتر نشان داده میشود. خانم دکتر باز قبول نمیکند و میگوید قرار نیست مریضها علاوهبر رنج مریضی مسافت طولانی و هزینه آمدوشد به خارج از شهر را هم بپردازند. خلاصه یک اتفاق دیگر میافتد. دست خانم دکتر را میگیرند و صاف میبرند خیابان فاطمی، خیابان سیندخت.
با کلیدی، در یک عمارت قدیمی و بزرگ باز میشود. وقفی از سالهای خیلیخیلی دور. خانهای قدیمی که هرکس دست روی آن گذاشته بوده، نصیب هیچکس نشده بوده و حالا انگار قرار است رویای خانم دکتر برآورده و عمارت قدیمی صاف و از نو بنا شده و تبدیل به یک کلینیک فوقتخصصی برای بیماران سرطانی شود. مرکزی با یک دستگاه سایبرنایف و رایگان برای کسانی که از پس هزینههای سرطان برنمیآیند. جایی برای خوبشدن، برای آرامش، برای آسودگی و شفای بیماران.
پدر محیا هرگز فکر نمیکرد آن زمین خوردن ساده و خبر دردناک بیماری دخترش چگونه تبدیل به یک منشأ خیر بزرگ شود.
منبع:شهروند
ارسال نظر