زندگي در زندان بزرگي که سقف ندارد
«خدا رو شکر که هنوز زندهاي»، اين پُرکاربردترين ديالوگي است که اين روزها بين ما ردوبدل ميشود. وقتي کسي از خانه بيرون ميرود، برگشتش با خداست و همه چشم به در ميدوزند تا بيايد. چند روز پيش رفته بودم پي نان، چند ساعتي طول کشيد تا برگردم.
کمکهاي اوليه به دست آنها نميرسد اما داستانشان به گوش ما میرسد. اسم حلب اين روزها مترادف با نابودي و مرگ است. زندگي اهالي سوريه با مرگ، نااميدي و خون گره خورده است. بين انفجارها و درگيريهاي خياباني هنوز هم چيزي حدود 200 هزار نفر در شرق حلب ساکن هستند که تلاش ميکنند زندگي عادي داشته باشند؛ يکچهارم اينها کودکاني هستند که قدشان هنوز تا کمر بزرگترها نرسيده است. تاکسيها، نانواييها، فروشگاهها، مدرسهها، سازمانهاي خيريه و هر چيز ديگري که در اين شهر وجود داشته است، تحت کنترل گروههاي تروريستي اداره ميشود. محاصرهها از ماه جولاي آغاز شد؛ يعني حدود 6 ماه پيش. کمکهاي اوليه از فيلتر شورشيان رد ميشود و به دست مردم شهر نميرسد. بعضيها تاب ماندن نداشتند و آوارگيشان را برداشتند و راهي اردوگاههاي پناهندگان شدند و ديگراني بودند که ماندند و پايشان ياراي رفتن نداشت. آنها هر چقدر با خودشان کلنجار رفتند، دلشان رضا نداد که هويتشان را در خرابههاي سوريه بگذارند و بروند. دلشان خوش بود که شايد اوضاع آرام شود، اما بخت با دلشان يار نبود؛ نهتنها هيچوقت اوضاع آرامتر نشد بلکه هفته پيش بمباران بيسابقهاي شرق حلب را چنان لرزاند که افسر ارشد سازمان ملل متحد به حرف آمد و گفت: «تنها کلماتي که براي توصيف اين وضعيت ميتوان گفت، اين است: سقوط وحشتناک به ورطه بيرحمي!» همان روزها يکي از ساکنان حلب در توئيتر نوشت: «شبکههاي اينترنتي ما در حال قطعشدن است. آنها نميخواهند ما با جهان هيچ ارتباطي داشته باشيم؛ ما در زنداني بيسقف زندگي ميکنيم.» بعد از آن بود که گاردين تصميم گرفت تا فرصت باقي است از طريق اسکايپ و واتسآپ با ساکنان حلب حرف بزند و داستان روزمرگيهاي آنها را زير سايه محاصره و بمباران به گوش دنيا برساند. افرا هاشم، معلم
ساعت هفت صبح بود که با صداي انفجار بمب از خواب پريدم؛ درست در چند قدمي خانه ما بمبي انداخته بودند. بچههايم وحشتزده از جا پريدند و گريهشان بند نميآمد که با سختي زيادي به کمک همسرم آرامشان کردم. هيچچيزي براي خوردن در خانه نداشتيم؛ نه اينکه نخواهيم بخريم، چيزي براي خوردن در شهر پيدا نميشد. تروريستها تمام فروشگاهها را محاصره کرده بودند و ما بايد با آذوقهاي که در خانه داشتيم، شکممان را سير ميکرديم. با همسرم تصميم گرفتيم، برويم پي چيزي براي سيرکردن بچهها که با شنيدن اين جمله، گريهشان دوباره شروع شد. دستم را ميکشيدند و ميگفتند: «خواهش ميکنيم با ما بمان، اگر رفتي و دوباره آن هواپيماي بزرگ آمد، چه کنيم؟» قبل از اين درگيريها، معلم مدرسه بودم. ما يک خانواده عادي بوديم که هيچوقت چيز زيادي نخواستيم و دلمان زندگي عادي و آرامي ميخواست و حالا براي پيداکردن يک تکه نان، درمانده شدهايم. شما نميدانيد چه دردي دارد که وقتي بچهتان ميگويد: «گرسنه هستم»، هيچ کاري نتواني برايش انجام بدهي. هفته گذشته تولد پسر کوچکم بود و تا صبح گريه ميکرد که چرا کيک ندارد که شمعهايش را فوت کند. بچهها گاهي ياد دوستان مدرسهشان ميافتند؛ آنهايي که حالا يا مُردهاند يا پناهنده شدهاند اما با همه اينها ما خوشحاليم. گرسنگي، نبودن آب، برق، گاز، لباس و همه کمبودهاي ديگر بالاخره تمام ميشود؛ ما خوشحاليم که براي آزاديمان ميجنگيم.
ابو عواد، راننده تاکسي
«خدا رو شکر که هنوز زندهاي»، اين پُرکاربردترين ديالوگي است که اين روزها بين ما ردوبدل ميشود. وقتي کسي از خانه بيرون ميرود، برگشتش با خداست و همه چشم به در ميدوزند تا بيايد. چند روز پيش رفته بودم پي نان، چند ساعتي طول کشيد تا برگردم. با ورودم به خانه، بچهها و همسرم از خوشحالي زدند زير گريه؛ جانشان به لب رسيده بود که از چشمهاي نگرانشان پيدا بود. با هزار بدبختي هشت تکه کوچک نان پيدا کرده بودم. نان را که روي سفره گذاشتيم، هيچکس سمتش نميرفت؛ هشت تکه نان براي 13 نفر. چطور بايد تقسيمش ميکرديم که در حق کسي جفا نشود؟ يادم ميآيد که يک روز براي خودم راننده تاکسي محترمي بودم و هر روز با دستان پُر به خانه ميآمدم. حالا هيچکس از خانه بيرون نميرود که تاکسي بخواهد، هيچ سوختي در شهر نيست که ماشينها بتوانند حرکت کنند، حتي هيچ هوايي نيست که کسي بتواند تنفس کند. يادم ميآيد روزي راننده تاکسي بودم، ولي يادم نميآيد آخرين بار دقيقا کي مسافر داشتم! زندگي ما با يک زنداني در بند چه تفاوتي دارد؟ زندان ما هر چند به اندازه يک شهر بزرگ است، اما تنگياش نفست را بند ميآورد. تنها چارهات اين است که بخوابي و يک روز بيدار شوي که ديگر همهچيز تمام شده باشد؛ اين وضعيت غيرقابل تحمل است.
زين الشام، امدادگر
26 سالم است و در حلب به دنيا آمدم و اصالت خانوادگي ما به اين خاک بر ميگردد. صبحها زود بيدار ميشوم، مثل سابق اما حالا بيهيچ فنجاني از قهوه. شايد خندهتان بگيرد، اما همين دلخوشيهاي کوچکي که براي شما عادي و مضحک است، براي ما رؤيايي بزرگ است؛ رؤيايي که حالا به جاي بوي قهوه، بوي باروت ميدهد. کار جنگ که در حلب بالا گرفت، براي کار، راهي بيمارستانها و درمانگاهها شدم؛ درسش را خوانده بودم و حالا بايد از آن استفاده ميکردم. بيمارستانها که با خاک يکسان شد، زيرزميني براي محافظت از کودکان بيسرپرست پيدا کردم و حالا امدادگر جان آنها هستم. سعي ميکنم آرامشان کنم اما آنها از درون ميترسند. تنهاي نحيفشان با کوچکترين صدايي هزاران بار ميلرزد. هر بار با خودم ميگويم اين بار ديگر بند دلشان پاره ميشود و زندگيشان در همين زيرزمين نمور و تاريک براي هميشه تمام ميشود. اگر صداي من را ميشنويد، بدانيد جان کودکان اين سرزمين هر روز بيشتر در خطر است.
منبع: وقایع اتفاقیه
ارسال نظر