کد خبر: ۲۲۵۲۵۱
تاریخ انتشار: ۲۱ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۱:۱۶
خدابیامرز اصغر یک زن صیغه ای داشت که آن شب با او به مشکل خورده بود و ناراحت بود. به همین دلیل اصرار می کرد تا این که احمد گفت اگر من بیایم باید به باغ اوستا ... برویم. او می گفت آن جا باغ سیب خوبی است و داخل باغ همه امکانات و خانه باغ دارد.
روزنامه خراسان نوشت: دقایق اولیه بامداد روز چهارشنبه 17مرداد ماجرای یک جنایت زیر درختان سیب در یکی از باغ های روستای عارفی مشهد به قاضی ویژه قتل عمد اعلام شد.

با رصدهای اطلاعاتی و بررسی‌های میدانی، عامل این جنایت دستگیر شد و تنها شاهد این قتل هولناک نیز به پلیس آگاهی انتقال یافت. متهم به قتل درباره انگیزه خود از ارتکاب جنایت گفت: من ذهن دوستانم را می خواندم. آن ها برای من نقشه کشیده بودند. به همین دلیل تصمیم گرفتم که هر دو نفر آن ها را بکشم ولی یکی از دوستانم فرار کرد. با  شاهد صحنه جنایت که با گذشت چندین ساعت از ماجرا، هنوز بدنش می لرزید و با گفتن هر جمله اشک چهره اش را می پوشاند گفت‌وگو کردیم.

خودت را معرفی کن
محمدرضا هستم و 26سال دارم.

سواد داری؟
دیپلم سخت افزار کامپیوتر دارم.

چرا ادامه تحصیل ندادی؟
 دوست داشتم ادامه تحصیل بدهم اما هزینه های تحصیل را نداشتم، البته دیگران می گفتند خودت می توانی کار کنی و درس هم بخوانی! ولی من مدام با دوستانم بودم و تقریبا بیشتر اوقاتم را به تفریح و بازیگوشی می گذراندم.
مجردی؟
 بله!

با قاتل و مقتول (احمد و اصغر) از قبل آشنا بودی؟
با آن ها از حدود 13سال قبل دوست بودم.

می دانستی احمد (قاتل) حال طبیعی ندارد؟
او خیلی خوب بود. در طول سال گاهی یکی، دو روز این جوری می شد مثلا می گفت به من الهام شده است که فلانی را بکش!

قبلا از این درگیری ها داشت؟
من ندیده بودم، فقط یک بار شنیدم که محکم به گوش فرد دیگری زده است.

چگونه تصمیم گرفتید به باغ سیب بروید؟
پدر و مادرم برای ادامه زندگی به زادگاهشان در آستانه اشرفیه رفتند ولی من به دلیل این که به دوستانم در مشهد عادت کرده بودم، آن جا طاقت نیاوردم و به تنهایی به مشهد بازگشتم تا در کنار دوستانم باشم. البته خواهرم درهمین شهرک شهیدرجایی زندگی می کند. شب بود که ساکم را برداشتم تا به خانه خواهرم بروم اما احمد و اصغر پیشنهاد دادند که شب را در دامان طبیعت بخوابیم و آن جا از کشیدن بنگ و تریاک لذت ببریم.

چه کسی اصرار داشت به باغ بروید؟
خدابیامرز اصغر یک زن صیغه ای داشت که آن شب با او به مشکل خورده بود و ناراحت بود. به همین دلیل اصرار می کرد تا این که احمد گفت اگر من بیایم باید به باغ اوستا ... برویم. او می گفت آن جا باغ سیب خوبی است و داخل باغ همه امکانات و خانه باغ دارد.

همگی حاضر به رفتن شدید؟
نه! آن لحظه اصغر به احمد گفت اول تماس بگیر، اگر اوستا بود برویم که این همه راه را بیهوده نرفته باشیم. احمد هم گوشی تلفنش را در آورد. اول کمی با خودش فکر کرد ولی شماره ای نگرفت در حالی که گوشی را در جیبش می گذاشت، گفت برویم حتما هست.

قبلا هم به آن باغ رفته بودید؟
نه! آدرس را فقط احمد بلد بود.

پراید مال کی بود؟
پراید مال مرحوم اصغر بود  و خودش هم رانندگی می کرد. احمد در صندلی جلو نشست و من هم در صندلی عقب قرار گرفتم که به راه افتادیم.
 
در بین راه حادثه ای به وجود نیامد؟
نه! طبق معمول حرف می زدیم تا این که احمد به اصغر گفت چاقویت را بده ببینم. اصغر هم گفت چاقو را می خواهی چه کار کنی؟ گفت همین طوری می خواهم ببینم. اصغر هم از داخل داشبورد چاقو را به او داد و دیگر از آن فراموش کردیم.

ولی شما به آن باغ نرفتید؟
همان شب هرچه می رفتیم به باغ نمی رسیدیم، فقط کوه بود، در واقع احساس می کردم گم شدیم که احمد گفت بهتر است شب را همین جا بخوابیم. به او گفتم مگر تو نگفتی این جا خانه باغ است و همه امکانات را دارد. او گفت پس دور بزنید که مسیر را بازگردیم. وقتی برگشتیم در واقع کنار باغی ایستادیم که دیوار به دیوار باغ مدنظر ما بود ولی انتهای آن کوچه بن بست بود. من پیاده شدم و یک سیب از درخت کندم و خوردم.

پس قتل چگونه رخ داد؟
وقتی اصغر مرا در حال خوردن سیب دید گفت چند سیب هم برای من بیاور! چون من به آن ها تعارف نکرده بودم. دوباره از در عقب خودرو پیاده شدم، هنوز چهار سیب بیشتر نکنده بودم که به طور اتفاقی چهره ام را به طرف خودرو برگرداندم. هیچ صدایی در آن تاریکی شب نشنیدم ولی احساس کردم احمد و اصغر درگیر شدند. ناگهان چاقو را روی گردن اصغر دیدم و فریاد زدم چه کار می کنی؟! در این هنگام احمد پیاده شد و من که ترسیده بودم وحشت زده ایستادم. او نگاهی به پیکر مجروح اصغر کرد که پشت فرمان خودرو بود. در این هنگام اصغر با آخرین نفس هایش فقط گفت محمدرضا فرار کن! فرار کن!...

تو هم فرار کردی؟
من گیج بودم، می ترسیدم! احمد در حالی که دندان‌هایش را به هم می فشرد به سمت من آمد، لحظه‌ای به خود آمدم و با دیدن چهره او همه وجودم به لرزه افتاد. ناگهان پا به فرار گذاشتم. او هم حدود 20متر به دنبالم دوید ولی یک لحظه توقف کرد و به سمت خودرو بازگشت. وقتی چراغ های خودرو را دیدم فهمیدم قصد دارد با خودرو مرا تعقیب کند.

به کجا گریختی؟
من آن منطقه را نمی شناختم فقط هراسان به سمت بالای کوه می دویدم. یک لحظه پشت سنگی مخفی شدم. وقتی نور چراغ ها به سوی دیگر افتاد دوباره به فرار ادامه دادم. وحشت سراسر وجودم را فرا گرفته بود. نمی دانستم به کجا! ولی همچنان می گریختم و کوه و بیابان را پشت سر می گذاشتم.

چگونه نجات یافتی؟
بعد از این که حدود دو ساعت دویدم، از دور نور چراغ هایی را دیدم، فکر کردم چیزی مانند نیروگاه است، وقتی به سمت آن نورها رفتم به روستایی رسیدم، نفس زنان فقط جیغ می کشیدم تا این که در منزلی را کوبیدم. پیرمردی در حیاط را باز کرد و من گریه کنان ماجرا را تعریف کردم اما آن ها باور نمی کردند. گوشی تلفنم را دادم و گفتم با کلانتری تماس بگیرید.

اهالی روستا چه کار کردند؟
آن ها ماجرا را به کلانتری اطلاع دادند. وقتی مأموران آمدند و من حقیقت ماجرا را بازگو کردم، بعد از مدتی مرا سوار خودروی نیروی انتظامی کردند که گوشی تلفن زنگ خورد چرا که نیروهای انتظامی خودروی پراید را در منطقه شهرک شهیدباهنر پیدا کرده بودند. من هم وقتی آدرس محل کشف پراید را شنیدم فهمیدم که احمد خودرو را در نزدیکی خانه خودشان رها کرده است. بلافاصله آدرس را به نیروهای انتظامی دادم و احمد دستگیر شد.

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین