کد خبر: ۲۱۸۷۲۸
تاریخ انتشار: ۳۱ خرداد ۱۳۹۷ - ۰۹:۵۴
علی را شبانه و غریبانه دفن کردیم. چه می‌توانستم بگویم؟ گفتم: «خداوند تو را رحمت کند ‌ای امیر مؤمنان! خداوند در سینه تو بزرگ بود و تو به ذات او آگاه بودی…» مشتی از خاک مزار علی را برداشتم، بوئیدم، بوسیدم و بر سر و رویم افشاندم. گریستم و به خاک گفتم‎:
  روزنامه اطلاعات با انتشار نخستین مقاله از سلسله مقالات عطاءالله مهاجرانی وعده داده است بخشهای مختلف این مقاله را نیز منتشر کند.

در نخستین قسمت این مقالات امده است:

امام علی علیه‌السلام شگفت‌انگیزترین حقیقتی است که در تاریخ انسان و اسلام بالیده و پرورده شده است؛ حقیقتی اسطوره‌ای و هرم‌آسا، با ابعاد و نمایی پرشکوه و شگفت‌انگیز٫ هرمی که ریشه‌هایش مثل البرز افسانه‌ای در ژرفای زمین جاری شده و از سوی دیگر سر بر آسمان هفتگانة کلمه ناب، خرد ربانی، مهر پایان‌ناپذیر، لطافت ابریشمین تفسیرِ آیات، صلابت پولاد، شجاعت شیر بیشه توحید و مدارایی مسیح‌گونه، می‌افرازد و می‌ساید.
او سلطانی شگرف است که همه این معانی را در زیباترین و جذاب‌ترین صورت در خویش جمع کرده است. چگونه می‌توان از او سخن گفت و تفسیری روشنگر از شخصیتش بیان کرد؟ گویی واژگان علی، لبریز و پر تلألؤ از معانی آسمانی هستند که در قفس و با قفسِ لفظ پرواز می‌کنند.
انما الکون معانر قائمات بالصور!
در قرآن مجید اشاره‌هایی به شخصیت او دیده می‌شود؛ اشاره‌هایی که گوهری از لطیفه و دقیقه را در نهاد خود دارند. «سوره انسان» در حقیقت اشاره‌ای به شخصیت علی و همسرش فاطمه است؛ برترین قله‌ای که انسان می‌تواند در آن استقرار یابد. به کمال شورآفرین ایثار برسد و در انتظار سپاسی هم نباشد. پیامبر اسلام که علی را در دامان و حضور و مکتب فکری و مدرسه زندگی و زیست خویش پرورده است، در سخنانش به ابعاد متفاوت و در یک کلام جامعِ علی اشاره می‌کند:
ـ هر که می‌خواهد به شکوه دانش آدم، و ژرفای شکیبایی نوح، و شور دوستی ابراهیم، و هیبت افسانه‌ای موسی، و اوج نیایش مسیح بنگرد، علی را ببیند!
در علی نمودی و شباهتی از مسیح وجود دارد. احمد خود کیمیا بود؛ کیمیاشناسی مثل عبدالمطلب گفته بود:
او نمی‌ماند به ما، گرچه ز ماست
ما همه مسّیم و احمد کیمیاست
عبدالله بن عباس که به حکیم و خردمند امت (حِبر امت) مشهور بود و به «ترجمان‌القرآن» معروف، هنگامی که از او پرسیدند: «دانش تو در نسبت با دانش علی چگونه است؟» گفته بود: «قطره‌ای در برابر اقیانوسی!»
علی در دستان محمد طلا نشد، کیمیا شد! معجزه الهی و آسمانی پیامبر اسلام محمد مصطفی(ص) در قالب پرداختِ واژه‌ها، قرآن کریم است و در قواره سامان و ساختِ انسان تمام، علی مرتضی!
در این نوشته ـ کیمیای کلمه ـ کوشیده‌ام بازتاب پرتو شخصیت و منش و سخن و سلوک علی را از زبان پیامبر و خاندان او، معاصران او، دوستان و دشمنان او جستجو کنم و نیز دلشدگانی مثل ابن‌سینا و فردوسی و مولوی و صدرالمتألّهین و اقبال لاهوری و جرج جرداق که پس از گذار سالها و سده‌ها و حتی گذار بیش از هزاره، بی‌تاب نام و یاد و حضور الهام‌بخش و زندگی‌ساز علی مرتضی بوده‌اند. و البته کاروان در کاروانْ دلشدگانی که به سوی هستی روانه‌اند و از پی نسلها خواهند آمد و از علی سخن خواهند گفت.
 معاصران علی از او چه تصویری داشتند؟ این نکته و یا رویکرد هنگامی به ذهنم رسید که کتاب «عیسی پسر انسان» را می‌خواندم و به پارسی برمی‌گرداندم. جبران خلیل جبران در کتاب عیسی پسر انسان، مسیح را در کانون آینه‌خانه‌ای قرار داده است. ما شاهد تابش و بازتاب تصویر مسیح در آینه‌های متفاوتیم: آینة مریم مادر مسیح، مریم مجدلیه، یحیای تعمیددهنده، یوحنّای عاشق، حواریون، حکیم پارسی، پیلاتُس، قیافا و شبانی از جنوب لبنان، رومانوس شاعر یونانی…
جبران از زاویه دید هفتاد و دو نفر، در هفتاد و نُه بخش به مسیح نگریسته است. کارنامه او بسی درخشنده و بهت‌انگیز است. مسیحی که شما از زاویه دید هم‌روزگاران او و در کارگاه اندیشه و هنر و سخن جبران که به خونْ رنگی از شعر داده است، مسیح دیگری را مشاهده می‌کنیم: گرم و زنده، شورآفرین و عمیق، فروتن مثل خاک و گرم مثل آفتاب و زلال مثل باران سپیده‌دم بهاری، در مرغزار دیلم و طَرْفِ سپید رود!
این سخن پیامبر اسلام که ابی‌رافع روایت کرده است، در ذهنم می‌درخشید: «ای علی! در تو شباهت و نمودی از عیسی پسر مریم وجود دارد. اگر گمان نمی‌بردم که گروهی، همانند همانانی از پیروان عیسی که در شناخت او به مبالغه و گمراهی افتادند، گمراه نمی‌شدند، سخنانی در باره‌ات به زبان می‌آوردم که مردمان از خاک پایت برکت و میمنت بجویند!»
به گمانم شبیه‌ترین وجه وجودی و هویتی علی نسبت به مسیح این است که علی را هم مانند مسیح می‌توان «کلمه‌الله» خواند. او اگر کلمه خداوند نبود، این‌گونه به کیمیای کلمه دست نمی‌یافت. بدیهی است کسی که کلمه خداوند می‌شود، کیمیاگری کیمیاساز است؛ به تعبیر جلال‌الدین محمد بلخی: کیمیای کیمیای کیمیاست!
کیمیاگری که کیمیای وجود یاران هم‌روزگار خویش، فرزندان، فاطمه و فریادی که همام از سخن او از نهاد جان برآورد، تا سرمستی و بی‌تابی ابن‌سینا و فردوسی و مولوی و صدرالمتألهین و اقبال لاهوری… تا جرج جرداق مسیحی! این کیمیای کلمه و روح علی است که پس از صدها و هزاره ها جانها را تکان می‌دهد و می‌شوراند. او به قله کیمیا یعنی خرد ناب، یعنی فهم خداوند رسیده بود، فهم خداوند کیمیای کیمیاست.
کسی که خرد و فهم و اندیشه الهی پیدا می‌کند، خود الهی می‌شود. مثل لعل سرشار و متلألؤ از آفتاب می‌شود. او دیگر سنگ نیست، تکه‌ای از آفتاب است!
همچو سنگی کو شود کُلّ لعل ناب
پـر شـود او از صـفات آفتـاب
علی لعل ناب کلمه توحید و کیمیای وجود انسانی است که در منظر و نظر خداوند بالیده است. 
«کیمیای کلمه»، کوشش متواضعانه‌ای است، نگاهی از سر دلدادگی و حیرت به قله باشکوهی که نگاه را مست و قلب را شعله‌ور و چشم را به اشک می‌نشاند. بر آستان جانانة او که تحقق کلمه توحید در جهان جان انسان است، سر می‌نهیم تا:
 گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد!
***
کیمیمای کلمه (۱) :
صعصعه بن صوحان
نمی‌توانستم در چشمانش نگاه کنم. همیشه هنگامی که نگاهم با نگاهش آمیخته می‌شد، بی‌تاب می‌شدم‎.‎
علی برایم پیام فرستاده بود تا شاهد وصیتش باشم. همین پیام ویرانم کرده بود. من و علی همسال بودیم. پدرم صوحان که پیشوای قبیله ما بود و در قبیله مثل سلطان اعتبار و نفوذ کلمه داشت، در برابر علی مثل کودکی شتابزده و شرمناک بود. می‌گفت: «علی مثل ماه است و محمد مثل آفتاب. پسرم! به ماه نگاه کن، ببین چگونه روشنای آفتاب را می‌تاباند.» وقتی برای بیعت نزد علی رفتم، گرمی نگاهش و گرمای دستانش را حس کردم. گفتم: ‌«ای امیر مؤمنان، خلافت برای تو زینتی نیست؛ این تویی که خلافت را می‌آرایی. خلافت بر رفعت تو نیفزوده؛ تویی که اعتبار خلافت را بالا بردی. تو نیازی به خلافت نداری، این خلافت است که نیازمند توست‏‎!‎»
چشمان علی سرشار از مهر بود. ماه تابان باران‌خورده. از برق چشمش مست می‌شدم… اما من دلم می‌لرزید. این بار می‌دانستم که نباید در خانه‌اش درنگ کنم. همه نگران بودند؛ تنها کسی که نشانی از اندوه و نگرانی در چشمهایش نبود، علی بود. مثل کوه شکیبا و مثل صحرا آرام بود. دستمال زردی بر پیشانی‌اش بسته بود. دستمال مثل تکه‌ای از آفتاب بود. رنگ پوستش زرد شده بود. مرز میان دستمال و پیشانی‌اش را گاه گم می‌کردم. از پسِِ دستمال، سرخی خون می‌درخشید. غروب آفتاب؛ شفق؟‏
بی‌تاب بودم. از مهرش و شکوهش دلم بی‌تاب بود. اگر دستم را آرام در دست نمی‌گرفت و نمی‌فشرد، می‌خواستم از خانه‌اش بیرون بروم و در خلوتی زار گریه کنم‎….‎
مدتی پیش بود از من پرسید: «صعصعه! رمه‌های فراوانت چه شدند؟‎»
گفتم: «مولایم، آنها را میان مردم تنگدست تقسیم کردم.» از شادمانی خندید. همان خنده‌اش روحم را گرم کرد. با خودم می‌گفتم تو دوست علی هستی، همه این‌گونه می‌اندیشند، پس چرا مثل علی نیستی؟
گفت: «صعصعه! بهترین کار را کردی‎.»
خنده‌اش آنچنان درخشنده بود که آماده بودم جانم را بدهم تا او باز هم مثل دریا و آفتاب و گل بخندد‎.‎
گفت: «صعصعه، تو امیر کلمه‌ای، نه شبان گوسفندان.»
نام مرا آن‌چنان پرشور ادا می‌کرد که از شادمانی در خویش نمی‌گنجیدم. یک بار گفت: «نام تو نام یک پرنده است، پرنده‌ای که از اوج گرفتن هیچ‌گاه باز نمی‌ایستد‎.‎»
در دلم گفتم در زندگی همواره نگاهم به توست؛ این نگاه است که مرا در سایه بالهای بلند تو به آسمان می‌برد‏‎.‎
پرسشی دلم را ویران کرده بود. نمی‌توانستم نپرسم. جانم قرار پیدا نمی‌کرد. از سویی می‌دانستم که چنان پرسشی او را آزار می‌دهد، اما او پاسخی به من داد که خواب و آرام را از من گرفت. اکنون که او شهید شده است، تصویرش در برابر چشمانم ثابت مانده است و همان لبخند و همان واژه‌هایی که گویی هزار بار صیقل خورده بودند‎.‎
پرسیدم: «‎ای امیر مؤمنان، تو برتری یا آدم؟»‎
در چشمان پرمهرش شعله‌ای از شرم افروخته شد. نگاهش را به سقف دوخت. نگاهی به پسران و دخترانش کرد که دور تا دور او ایستاده بودند. سکوت معطر بود. همه منتظر بودیم تا واژه‌ها مثل پرنده‌هایی رنگارنگ از آشیانه دهانش بیرون آیند و فضا را پر کنند و ترانه بخوانند‎.‎
گفت: «از خودستایی بیزارم…» سکوت کرد. ادامه داد: «اگر این آیه نبود که: از نعمت‌های پروردگارتان سخن بگویید»، خاموش می‌ماندم و سخنی نمی‌گفتم. باز هم سکوت کرد. شعلة شرم در نگاهش می‌سوخت‎:
‎«آدم در بهشت عدن متنعم بود. تنها خداوند از او خواست که به خوشه گندم نزدیک نشود؛ شد و از گندم خورد. از دستور خداوند سرپیچید. به من گفته نشده بود که نان گندم نخورم، اما گویی همان فرمان عتیق در گوشم زنگ می‌زد. گفتم من بار آن فرمان را در زندگی‌ام بر دوش می‌گیرم. صعصعه! من در تمام عمرم به اختیار نان گندم نخورده‌ام‏‎.»
فرزندانش آهسته می‌گریستند. زینب چشم از علی برنمی‌داشت‎.‎
پرسیدم: «ابراهیم؟»‎
گفت: «ابراهیم در ملکوت آسمان‌ها سیر کرد. خداوند ملکوت آسمان‌ها و زمین، ملکوت هستی را به او نشان داد؛ اما جانش هنوز طمأنینه و آرامش ایمان را نیافته بود. مثل نهالی نورس در برابر طوفان تردید می‌لرزید. از خداوند پرسید: "چگونه مرده‌ها را زنده می‌کنی؟” خداوند در برابر پرسش او پرسش دیگری مطرح کرد: مگر ایمان نداری؟ گفت: دارم؛ اما دیدن ایمانم آرزوست‎…‎
من در تمام عمرم هیچ‌گاه غبار تردید و تشویش بر خاطرم ننشست. اگر همه حجاب‌ها برطرف شوند، بر یقین و طمأنینة جانم اندکی افزوده نمی‌شود‏.»
چشمهایش خندید. به دوردستی که در افق دید ما نبود، نگاه می‌کرد‎.‎
پرسیدم: «نوح؟‎»
گفت: «نوح در راه دعوت مردمش به راه خداوند بسیار آزار دید. عمر درازش سرشار از آزار و زخم زبان بود. و نیز زخمهایی که بر پیکرش می‌نشست. سرانجام دلش گرفت و بی‌تاب شد و مردم خود را نفرین کرد. از خداوند خواست که هیچ یک از کافران را بر زمین زنده نگذارد. من هم بسیار آزار دیدم؛ کژی‌ها و ناراستی‌ها، زخمهایی که روح را می‌سوزانید. در هر دم به من زرداب درد نوشانیدند. بی‌تاب نشدم و همیشه از خداوند خواستم آنان را کمک کند. گفتم: خدایا، آنان را دریاب، نمی‌دانند چه می‌کنند؛ نمی‌دانند چه می‌گویند!»
پرسیدم: «موسی؟‎»
گفت: «هنگامی که خداوند به موسی گفت: «به نزد فرعون برو و او را به راه خداوند دعوت کن»، موسی در دلش هراسی پدیدار شد، به خداوند گفت: من یکی از آنان را کشته‌ام. اکنون ترس جانم را دارم؛ مبادا مرا بکشند!
هنگامی که پیامبر به من گفت: «به کعبه برو و بتها را بشکن»، به خاطرم نیامد که من بسیاری از سران قریش را کشته‌ام، ممکن است در اندیشه کشتنم برآیند؛ راحت و روان مثل ماهی در آب، رفتم و بتها را شکستم‎.»
پرسیدم: «عیسی؟‎»
گفت: «عیسی برادرم! هنگامی که مریمِ پاک درد زایمان گرفت، از حرم بیرون رفت تا در خارج بیت‌المقدس کودکش به دنیا بیاید. مادرم فاطمه به درون حرم رفت. من پسر کعبه‌ام‎…‎»
از شوق می‌لرزیدم؛ اما آخرین پرسش رهایم نمی‌کرد. بر زبانم نمی‌گشت. چشمانم را بستم و شتابزده پرسیدم: «اما محمد؟»
علی لبخند زد، شکفته شد، گفت‎:‎
«‎من یکی از بندگان محمدم!»
دیگر بی‌تاب بودم. سر بر دامانش نهادم و گریستم ‎.‎
دست بر شانه‌ام گذاشت. درست مثل آن غروب غم‌انگیز جنگ جَمل. هر دو برادرم زید و سبحان شهید شده بودند، من هم زخمی بودم، تشنه و گریان. تصویر زید و سبحان با سیمایی خونین و خندان در برابرم بودند. سرود توحید می‌خواندند. علی دستم را فشرد و گفت: «صعصعه، آنها راحت شدند و ما سهم بیشتری از رنج را باید بر دوش بکشیم. شکیبا باش! تو تنهایی طولانی و غم‌انگیزی پیش روی داری‏‎…‎»
علی را شبانه و غریبانه دفن کردیم. چه می‌توانستم بگویم؟ گفتم: «خداوند تو را رحمت کند ‌ای امیر مؤمنان! خداوند در سینه تو بزرگ بود و تو به ذات او آگاه بودی…» مشتی از خاک مزار علی را برداشتم، بوئیدم، بوسیدم و بر سر و رویم افشاندم. گریستم و به خاک گفتم‎:
ـ ‌ای خاک! اگر می‌دانستی چه کسی را در بر گرفته‌ای، هر گذرنده‌ای نوای ناله و زاری‌ات را می‌شنید ‎.‎
ای مرگ! از من چه می‌خواهی؟ از آنچه هراس داشتم، بر سرم آمد‎.
ای مرگ! اگر می‌گفتی که فدیه‎ می‌پذیری، جانم را فدای علی می‌کردم‎.
ای روزگار! علی را از ما گرفتی، چه بد زمانه‌ای هستی‎…‎
مرا به بحرین تبعید کردند. مغیرة بن شعبه ـ کارگزار معاویه ـ تبعیدم از کوفه به بحرین را ترتیب داد. آن چهار سال تنهایی و تبعید، روزها و شبهایم با یاد علی می‌گذشت و زبانم به نام او می‌گشت و روحم از نوای کلمات او معطر و بی‌قرار بود‎.‎
***
به اطلاع خوانندگان گرامی می‌رساند که از این پس هر پنج‌شنبه می‌توانند بخش تازه‌ای از نوشتار ارجمند آقای دکتر مهاجرانی تحت عنوان «کیمیای‌کلمه» را در باره مولای متقیان(ع)  بخوانند.

 

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین