کد خبر: ۲۱۶۹۳۶
تاریخ انتشار: ۱۸ خرداد ۱۳۹۷ - ۱۲:۳۹
در واقع مردم چنان فقیر و مفلوک و رنجیده‌اند که قادر به درک اصلاحات ملی نیستند، خاطره اصلاح‌طلبان ملی را به یاد نمی‌آورند و بیش از هر چیز به آرامش اندک زندگی روزمره خود می‌اندیشند و در این برابر، حکومت وقت چنان در اجرای سیاست‌های تازه خود عجول است که راهی جز توسل به خشونت برای تحقق اهدافش نمی‌یابد.
 شانزدهم خرداد ۱۳۰۴ خورشیدی، قانون اجباری نظام وظیفه در ایران به تصویب رسید؛ قانونی که رضاشاه پهلوی آن را گامی بلند و مفید برای دستیابی حکومتش به ارتشی نوین می‌پنداشت.

 «تاریخ ایرانی» در ادامه نوشت: داشتن ارتش نوین همچون دیگر آمال و آرزوهای حکومت پهلوی‌ها در راستای هدف بزرگ‌تر مدرنیزاسیون اجتماعی در ایران بود؛ همان تجدد آمرانه‌ای که در اتخاذ تصمیمات بلندپروازانه خود - فارغ از داوری ارزشی درباره درستی و نادرستی آن - از مسائل اجتماعی مردم و زیست جامعه سنتی که هنوز برای گذار به سوی زندگی مدرن راهی صعب و دور در پیش داشت، غفلت می‌ورزید و نمونه‌اش را می‌توان در ماجرای لباس متحدالشکل پسران محصل و فراتر از آن کشف حجاب و اسکان اجباری عشایر و پیش از همه قانون اجباری نظام وظیفه بازجست.

در واقع رضاشاه با اجرای این قانون، آرزوی بسیاری از مصلحان ایرانی از عباس میرزا و امیرکبیر گرفته تا روشنفکران مشروطه را برآورده می‌کرد اما بازتاب این پیروزی و امید به اصلاح و تغییر در میان توده‌های مردم روستایی محروم به شکل دیگری بازتاب پیدا می‌کرد؛ چنان نافرجام و نخواستنی که به بهای دست شستن از جانشان در برابر اجرای آن مقاومت می‌کردند فارغ از آمال مصلحان تاریخ، چنانکه علما و زمین‌داران بانفوذ و به ویژه اصناف در شهرها هم به دیده ترس و نفی به این قانون و تبعاتش می‌نگریستند: «همین یک‌ ‌‌دم پیش ترنگ این خبر را که اجباری‌ها می‌خواهند بی‌هوا و ناغافل توی ده بریزند و فراری‌ها را جمع کنند از شهر آورده بود و سید عاشق بلند شده بود تا خبرش را پیشتر از همه به گوش قنبر، پسر عمو قربانعلی برساند، تا هم تلافی آقایی‌های قنبر را بکند و هم‌ اینکه بتواند او را گریزانده باشد و فردا جلویش روی باز داشته باشد. سید عاشق می‌دانست اگر اجباری‌ها قنبر را گیر بیندازند و با خودشان ببرند - چونکه تا حال دو بار از دست مامورها فرار کرده است - چهار‌، پنج سالی آنجا نگاهش می‌دارند و آن‌وقت هیچ ‌کس نیست که بتواند جای او را توی میدان کشتی چوقه پر کند. همین‌ که آدم نتواند چهار، ‌پنج سال پاچه‌های ورمالیده و ران‌های کلفت و کبود قنبر را توی میدان کشتی ببیند و نتواند علی گفتن او را، وقتی پنجه‌اش را به کمر حریف فرو می‌کرد، بشنود؛ پنج سال تمام توی دهش کسی را نداشته باشد که بتواند پنجه توی پنجه‌ حریف‌های قلعه‌های کوه‌میش بگذارد خودش خیلی حرف است. سید عاشق فکر کرد قنبر را اگر اجباری‌ها ببرند، کمر جوانی ده شکسته می‌شود.»

این بخشی از بازتاب سیاست ایجاد نظام وظیفه اجباری است در دل زندگی اجتماعی و جهان‌بینی سنتی مردم یک روستا در کتاب «گاواره‌بان» محمود دولت‌آبادی. نقطه اوج تاثر این روایت را در واپسین جمله می‌توان متبلور دید: «قنبر را اگر اجباری‌ها ببرند، کمر جوانی ده شکسته می‌شود.» این جمله در دل خود نیاز مبرم روستا را به جوانانش بازمی‌تاباند حتی اگر این نیاز تنها به لحاظ روانی باشد چنان که در همین قصه کسی که بیش از قنبر – قهرمان کشتی چوقه روستا - کار می‌کند، پدر میانسالش، عمو قربانعلی گاواره‌بان است. اما موضوع بغرنج دیگر در ماجرای رنجش و نافرمانی مردم روستا در برابر این تصمیم سیاسی - نظامی حاکمیت، شکاف عمیق میان مردم و حکومت است؛ چنان عمیق که درک اهمیت و فواید درازمدت تصمیمات کلان و ملی حاکمیت را برای توده‌های مردم و به ویژه روستاییان که پنجه در فقر و مناسبات فکری و فرهنگی خاص خود دارد، دشوار می‌کند.

در واقع مردم چنان فقیر و مفلوک و رنجیده‌اند که قادر به درک اصلاحات ملی نیستند، خاطره اصلاح‌طلبان ملی را به یاد نمی‌آورند و بیش از هر چیز به آرامش اندک زندگی روزمره خود می‌اندیشند و در این برابر، حکومت وقت چنان در اجرای سیاست‌های تازه خود عجول است که راهی جز توسل به خشونت برای تحقق اهدافش نمی‌یابد. شاید یک دلیل این اصرار و اعتماد به نفس برای تحقق نظام سربازگیری مدرن از این رو بود که حکومت مدعی بود این قانون را بعد از طی مراحلی پر پیچ و خم و مطالعه دقیق قوانین نظام اجباری در کشورهای های دیگر و پس از جلسات مکرر فکر و گفت‌وگو در شورای عالی قشون تدوین کرده است و به درستی و کارآمدی آن ایمان دارد اما همه این اصلاحات و مطالعات در باور مردم روستا محلی از اعراب نداشت؛ روستاییان امیدی به آینده مملکت نداشتند و فراتر از آن چیزی از این آینده ادراک نمی‌کردند. جهان‌بینی روستاییان فقیر دور از رسانه و اتحاد ملی که سال‌ها در سایه قدرت زمین‌داران و در نوعی زندگی ملوک‌الطوایفی زیسته بودند، تنها معطوف به روزمرگی بود و نه اهداف بلندمدت مملکتی؛ این جهان‌بینی را می‌توان در این توصیف زنده و گیرای دولت‌آبادی از عمو قربانعلی قصه بازجست و به گوشه‌ای از فهم اجتماعی و معرفت‌شناسی بدوی و ساده روستاییان پی برد: «حالا ۳۰، ۳۵ سال بود که دنبال گاواره می‌رفت و هر روز یک روز از عمرش را توی صحرا، میان ماسه‌های داغ و لا‌به‌لای بوته‌های سبد و هوهوی چرخه سر می‌کرد. هر روز، مثل هر روز بود. در خودش و در دنیا هیچ فرقی حس نمی‌کرد. انگار می‌کرد که دنیا همین‌قدر تنگست و آدم فقط، همین‌قدر، بنده‌ زندگانی خودش است. همان روز و همان غروب؛ همان آفتاب و همان خاک و همان توبره و کلاه و کوزه‌ آب و سفره‌ نان و زنش که این آخری‌ها کور شده بود و پسرهایش و گاوهایش.»

حال باید پرسید حکومت وقت برای اجرای سیاست‌های خود چگونه می‌توانست ذهن آرام این روستایی روزمره‌نگر را رام کند و به درک و فهم و هضم برنامه مدرنیزاسیون وادارد؟ ضمن اینکه موادی در قانون نظام وظیفه بود که نوعی بی‌عدالتی در آن به چشم می‌آمد مثلا پیش‌نمازان مسجد و دارندگان تصدیق دیپلم و طلاب علوم دینی از سربازی معاف بودند در حالی که امکان ادامه تحصیل تا دیپلم بی‌تردید برای بسیاری از جوانان روستایی امکان‌پذیر نبود.

به جهان‌نگری روزمره‌نگر مردم روستایی بازگردیم که اگر آن را به واهمه تاریخی‌شان از نظامی‌ها و قشون حکومتی بیفزاییم، بیشتر قادر به درک مقاومت منفی مردم در برابر خدمت وظیفه اجباری خواهیم بود، چنان که نمونه این ترس را در گریز برادر صفورا در همین قصه گاواره‌بان شاهدیم: «او فقط می‌دوید و جز تندتر دویدن فکری نداشت. می‌ترسید برگردد و پشت سرش را نگاه کند. خیال می‌کرد اگر برگردد یک نفر که قطار فشنگ به کمرش بسته و یک تفنگ به شانه‌اش دارد، خودش را مثل کرکس به رویش خواهد انداخت. همین واهمه او را بیشتر می‌دواند، طوری که ساق پایش به ساق یک بوته‌ پنبه گرفت و با سر توی جوی افتاد.» این ترس از کجا در جان مردم روستا می‌دوید؟ شاید آن را بتوان نتیجه سیاست‌های رفتاری نادرست و اغلب اولویت قرار دادن خشونت برای اجرای سیاست‌ها دانست چنان که دولت‌آبادی این خشونت را در تقابل گروهبان و کدخدای ده به روشنی ترسیم کرده است: «کدخدا فکر کرد حرفی باید بزند و چه حرفی معلوم نبود. هر چه بود نیت کرد بگوید خیلی خوش آمدین که گروهبان امان نداد و سیلی محکمی بیخ گوش او خواباند. کدخدا دو تا ضربه را گرفت؛ اول اینکه ناغافل دست سنگینی زیر گوشش خوابید، دوم اینکه نفهمید برای چه و هراس از اینکه مبادا از طرف دولت آمده‌اند تا او را ببرند پای میز توضیحات بیشتر رنگ او را تبدیل به خاک دیوار کرد. نیت کرد بگوید چرا می‌زنی؟ که گروهبان امان نداد و چپ صورت کدخدا را زیر سیلی‌اش گرفت. کدخدا روی پاهایش لرزید و جا نگاه داشت، اما خون از دماغش بیرون زد و روی پیراهن سفیدش ریخت و کدخدا دست جلو بینی‌اش گرفت و روی زانوهایش خم شد و بیخ سکوی در خانه‌اش نشست. گروهبان به خودش فرصت نداد برای خونی که از لوله‌ چپ بینی کدخدا بیرون می‌زد دل بسوزاند؛ سرشانه‌ او را قبضه کرد، از زمینش کند و توی کوچه به سینه‌اش کرد.»

روشن است وقتی نظامیان اعزامی از مرکز با کدخدای کهنسال روستا با چنین وجه خشونت‌آمیزی رفتار می‌کنند تا چه اندازه میل به فرار و نافرمانی را در میان جوانان بی‌نام و نشان و سودا‌زده روستا شعله‌ور کرده‌اند. از دیگر سو نیازهای زندگی که همراه با فقر و نبود امکانات و خشونت اقلیم اجازه حتی خیال‌پردازی برای زندگی بهتر را از جوانان می‌گرفت، عامل دیگری بود که نخواهند دل به اجباری بدهند چنان که قنبر به عنوان نماد جوانان روستای قصه گاواره‌بان، از پستوی خانه درآمد و تصمیم گرفت خود را از گروهبان و آن‌ها که با لیستی از اسامی جوانان روستا در ده می‌چرخند، در چاهی پنهان کند که «خودش کنده بود، دو قد بیشتر گودی نداشت، فکر کرده بود بعد از اینکه اسمش را از دفتر اجباری خط زدند، چاه را به آب برساند. گرچه آب شور فقط به درد دست و بال، شست و رفت می‌خورد و به درد خشت‌مالی و گل‌کاری. لب چاه نشست، دست‌هایش را به دو طرف دهنه چاه گرفت، در آن فرورفت و عمو قربانعلی سفره‌ نان و کوزه‌ آب را پایین داد، پشته‌ خار را روی دهنه چاه گذاشت، خدانگهدار گفت و به اتاق رفت، توبره‌ را به پشتش انداخت و چوب‌دستش را از کنج دیوار برداشت...»

اما نکته جالب در روایت مردم از ماجرای عصبانیت نظامی‌های گسیل‌شده از پایتخت آن است که مرد روستایی خشم آن‌ها را درک می‌کند و می‌گوید: «هشت، نه ساله که این قلعه اجباری نداده حالا مامورا عصبانی شده‌ن، حرف حسابی هم اگر آدم داشته باشه به گوششان فرو نمیره، علی‌الحساب باید دم‌پرشان نرفت. باید گذاشت این باد رد بشه...» اما این میزان از درک که خود فراخوانی برای فرار از تصمیمات حکومتی و نظم و ترتیب مملکتی بود، راه به جایی نمی‌برد و نهایتا قصه نظام وظیفه در روایت گاواره‌بان دولت‌آبادی با خشونت و ستیزی به نیمه می‌رسد که میان مردم محلی و گروهبان و سربازانش در حسینیه روستا درمی‌گیرد، گویی مانند نمادی از زیست سنتی مردم و نمایندگان حکومتی که به ارتش و جامعه‌ای مدرن می‌اندیشند و در نهایت روستاییان مغلوب این نبردند و قنبر -قهرمان جوانان روستا - به اجباری می‌رود، با رنج و خفت و نویسنده به توصیف خانه‌ای روستایی می‌پردازد که جوانش را به اجباری برده‌اند: «وقتی که یک آدم کارآمد از خانه دور می‌شود، مثل اینست که در تنه‌ مردی، مهره‌ پشتش شکسته باشد. دیگر نه می‌تواند خوب کار کند، نه خوب راه برود، نه خوب بخندد و نه خوب نفس بکشد؛ حتی نمی‌تواند که خوب بگرید فقط پوست صورتش جمع می‌شود، چروک‌های پیشانی و کنار چشم‌ها و بیخ بینی‌اش گودتر می‌شود و در ته چشم‌هایش غمی دائمی گلوله می‌شود و می‌ماند و آن مرد با چشم‌های مات خودش کاهیدن همه زندگانی‌اش را نگاه می‌کند تا تمام شود. حالا از وقتی که قنبر را برده بودند، خانه قربانعلی مثل همچین مردی بود.»

از همین روست که قنبرعلی قصه باز هم از اجباری می‌گریزد همچون بی‌شمار سربازانی که یک روز یلان روستای محروم و کوچکشان بوده‌اند و در اجباری به موجودات خفیف و حقیری بدل می‌شدند دلخوش به آش و آبگوشت ظهرها و کته شب‌ها و دیگر هیچ. اما برای حکومت آنچه بیش از رنج این روستاییان مهم بود، امید به داشتن ارتش صد هزار نفری مسلح و آماده جنگ بود که اهمیت داشت. در هر حال قصه محمود دولت‌آبادی با جمله پر از تخاصم و عناد قهرمان روایت مبنی بر چوب برداشتن در برابر نظام اجباری تمام می‌شود.

اما دولت‌آبادی دیگری که در سال ۱۳۰۴ نماینده مجلس بود درباره نظام وظیفه عمومی نظری مثبت داشته و در کتابش «حیات یحیی» با شادمانی چنین ابراز می‌دارد که: «شرکت نمودن تمام جوانان مملکت در خدمت سربازی در راه وطن، موافق عدل و انصاف است و موجب حسن تربیت و هیجان روح جوان و تبدیل نسل تن‌پرور و ناتوان و پژمرده و وظیفه‌نشناس به نسل توانای تن و جان زنده و وظیفه‌شناس خواهد بود.» البته یحیی دولت‌آبادی در دفاع خود از این قانون تنها نبود و در میان نمایندگان مجلس وقت، نماینده متنفذی همچون سید حسن مدرس هم از این قانون با تمسک به مولفه‌های دینی و مذهبی همچون جهاد در کنار اهمیت خمس و ذکات و نماز، دفاع می‌کرد و معتقد بود جامعه باید برای جهاد در برابر کفار و دشمن همیشه آمادگی نظامی داشته باشد که لازمه‌اش حمایت از لایحه قانون نظام وظیفه عمومی است.

در هر حال قانون نظام وظیفه عمومی در خرداد ۱۳۰۴ به تصویب مجلس رسید اما چون رضاخان در آن زمان درگیر تغییر سلطنت بود اجرای این قانون به تعویق افتاد و رسما از سال ۱۳۰۵ به اجرا درآمد و متولدین سال‌های ۱۲۸۴ و ۱۲۸۵ به خدمت احضار شدند. وقتی حیطه فعالیت‌های کمیسیون نظام وظیفه به شهرهای دورتر گسترش یافت، روحانیونی زیادی به نمایندگی از مردمی که با اجباری رفتن جوانانشان زندگی معیشتی‌شان مختل می‌شد دست به اعتراض زدند و معتقد بودند با وجود داوطلب زائد بر کفایت از شهری و دهاتی و بیکار، نباید کارگران و کشاورزان را بیکار کرد؛ اعتراضاتی که هر چند به نتیجه نرسید اما تا سال‌ها در بافت زندگی اجتماعی مردم به حیات خود ادامه داد و در قصه‌های مردم بازتولید شد.



ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین