کد خبر: ۱۵۲۸۰۷
تاریخ انتشار: ۰۹ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۰:۴۰
عکسی هست که امام در پاریس لبخند می‌زنند و ماجرای جالبی دارد. گروهی از خبرنگاران با امام دیدار داشتند. من در اتاق امام کنار ایشان ایستاده بودم و اینها می‌آمدند و می‌نشستند.
  محمد هاشمی رفسنجانی در 19 دی سال گذشته سیاهپوش شد. او اولین فرد از خانواده هاشمی بود که به بیمارستان شهدای تجریش رسید و خودش می‌گوید حضورش روزهای ترور آیت الله را برایش تداعی کرد و برای همین در دقایق اولیه خوش‌بین بود.

رئیس اسبق سازمان صداوسیما بوده و یکی از چهره‌های سیاسی معروف کشور. اما حضورش معمولا در سایه برادرش، اکبر هاشمی رفسنجانی تعریف می‌شود و حالا در فقدان برادرش، او روایت گری برخی روزهای زندگی آیت الله شده است.

بررسی بخش‌هایی از زندگی آیت‌الله اکبر هاشمی رفسنجانی نیز در سوالات از محمد هاشمی رفسنجانی قرار داشت. از ترور آیت‌الله در سال 58 شروع کردیم و ماجرا را به درگذشت آیت الله، 38 سال پس از آن ترور نافرجام، ادامه دادیم. درباره رابطه هاشمی با مجاهدین خلق و مسعود رجوی سخن گفتیم و برادر، کسانی را که آیت الله هاشمی را ترور شخصیتی می‌کنند تبارشناسی کرد. به گمان او، ریشه فکری آنها با کسانی که هاشمی را ترور فیزیکی کردند مشترک است. او می‌گوید که بسیاری هاشمی را خاکریز اول می‌دانستند تا امام را تخریب کنند.

 در کنار سخن از آیت الله، محمد هاشمی از 117 روزی که امام خمینی در نوفل لوشاتو به سر می‌برد و 114 روز را آنجا بوده برایمان گفت. از بازگشت به وطن با هواپیمای حامل امام.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی تدبیر و امیدمشروح گفت‌وگوی خبرآنلاین با محمد هاشمی رفسنجانی را در ادامه می‌خوانید:

آقای هاشمی! از ترور آیت‌الله در سال 58 شروع کنیم. شرح ماوقع به نقل از خانم عفت مرعشی در منابع خبری موجود است و ایشان توضیح داده‌اند که در آن شب چه اتفاقاتی رخ داد، اما شرح ترور را از زبان شما جایی نخواندم. آن زمان شما کجا بودید و چطور در جریان قرار گرفتید؟

آن زمان منزل خودمان بودم.

منزل‌تان چقدر با خانه برادرتان فاصله داشت؟

فاصله خیلی نبود. ما خیابان زعفرانیه زندگی می‌کردیم. ایشان آن طرف میدان تجریش اول قیطریه زندگی می‌کردند. من منزل بودم که خبر شدم.

یعنی فاطمه خانم هاشمی که به بقیه خبر دادند، به شما هم خبر دادند؟

نمی‌دانم خانم فاطمه به من خبر داد یا فرد دیگری، ولی به محض اینکه خبر شدم، به بیمارستان شهدای تجریش که بخش ویژه‌ای داشت، رفتم. دیدم فضای بیمارستان شلوغ است، پزشکان هم هستند و مشغول درمان ایشان در اتاق عمل هستند. یکی از پزشکان که الان نامش را به خاطر نمی‌آورم، جلو آمد و من پرسیدم که وضع‌شان چگونه است؟ گفتند که الحمدالله خوب است و داریم تلاش می‌کنیم ضایعه‌ای که هست را برطرف کنیم. فکر می‌کنم یکی، دو ساعتی طول کشید تا به بخش ریکاوری منتقل شدند و کمی حالشان بهتر شد و از بیهوشی درآمدند. بعد از اتاق عمل،‌ من دائم کنارشان بودم. تقریبا تمام مدتی که بیمارستان بودند من کنار تخت‌شان بودم. ایشان ملاقات‌های زیادی داشتند و افراد مختلفی به عیادت ایشان می‌آمدند. بعضا هم گفتگویی با رسانه‌ها مثل روزنامه اطلاعات داشتم. آن زمان مثل حالا تعداد روزنامه‌ها زیاد نبود و تعداد کمتری روزنامه بود که گفتگوها را منتشر می‌کردند.

وقتی حدود دوماه پیش به شما خبر دادند حال برادرتان بد شده، شما اولین کسی بودید که به بیمارستان رفتید، یعنی بعد از 38سال دوباره شما و آیت الله در بیمارستان تجریش بودید، آنجا و آن لحظات چقدر برایتان تداعی آن روزهای سال 58 شد؟ این امیدواری را داشتید که این بار هم اتفاقی نمی‌افتد؟

در ابتدا که وارد شدم، روی مانیتور که به بدنشان وصل بود، آثار نبض و حرکاتی وجود داشت و من تصورم این بود که این طبیعی است و مال خودشان است. ولی وقتی از پزشکان سوال کردم که آیا این وضعیت خودشان است، گفتند که نه، این بخاطر همین شوکها و فشارهایی است که برای احیای قلب وارد می‌کنیم. آثار حیات از خود قلب هنوز برنگشته است. طبعا بیشتر امیدوار بودیم که قلب ایشان برگردد و همان شرایط قلب را که اشاره کردید، تداعی می‌کرد.

عکسی هست که امام در پاریس لبخند می‌زنند و ماجرای جالبی دارد. گروهی از خبرنگاران با امام دیدار داشتند. من در اتاق امام کنار ایشان ایستاده بودم و اینها می‌آمدند و می‌نشستند. آنجا بودم و کمک می‌کردم. یک پسر خبرنگار آمریکایی آمد که ریش نداشت و موهای بلندی داشت که روی شانه‌ها و پشتش ریخته بود و درواقع فرقی با یک دختر یا زن جوان نمی‌کرد. وقتی از در وارد شد، امام باتعجب نگاه کرد از اینکه او آمده! من گفتم آقا پسر است. امام تبسمی کردند و عکاسان عکس گرفتند و گفتند که خمینی لبخند زد. علتش این بود.

بیشتر امیدوار بودم که برگردد. حدود یک ربع طول کشید که در این فاصله با خانواده و همسر و بچه‌ها صحبت می‌کردم. آنها شنیده بودند و با من تماس می‌گرفتند درحالی که در بخش اورژانس موبایل آنتن‌دهی نداشت و ناچار بودم که فاصله بگیرم و در همین اثنی خبرنگارها زنگ می‌زدند. عدد روی مانیتور از 70 به 90 رسید و خوشحال شدم. وقتی جویا شدم گفتند که کمی وضع‌شان بهتر شده و همینطور که با تلفن حرف می‌زدم، گفتم. ایسنا هم همین مطلب را منتشر کرد. منتها بعد از آن گفتند که این هم در اثر همان شوک و فشاری که وارد می‌کردیم، بوده است. حدود 20 دقیقه از حضور من در بیمارستان گذشته بود که آقای دکتر هاشمی رسیدند و بعد از اینکه وضعیت ایشان را دیدند، سوال کردم و گفتند که دیگر امیدی ندارند.

خانم عفت مرعشی در خاطراتشان شرح ماوقع ترور سال 58  را تعریف کرده و گفته‌اند که اصلا نمی‌دانستند که گلوله به کجا خورده؟، در بیمارستان هم کسی به ایشان نمی‌گفته. ظاهرا اولین کسی که به ایشان خبر داده آقای مسعود رجوی بوده که گفته اگر امشب تا صبح را آقای هاشمی دوام بیاورد دیگر خطر رفع شده است. خانم مرعشی پرسیدند که مگر چه شده؟ و  رجوی گفته که گلوله به کبد خورده. آقای هاشمی پیش از انقلاب هم کمکهایی به مجاهدین می‌کردند. اوایل انقلاب هم حداقل تا چهارم خرداد58 فاصله مجاهدین آنقدر با انقلابیون زیاد نشده بود. رابطه بین آقای هاشمی و مجاهدین و شخص مسعود رجوی پیش از انقلاب و پس از انقلاب به چه صورت بود، اوج و فرودهایش چه بود و این رابطه در کجا تمام شد؟

نه، از سال 52 آنها دیگر کاملا علیه آقای هاشمی شدند و بیانیه‌های زیادی علیه ایشان دادند و طرح ترور ایشان را داشتند. البته اول چریک‌های فدایی خلق در سال 48 اعلام حضور کردند که جریان چریکی مارکسیستی بودند، آنها یکی، دو تا ترور انجام دادند. بعد از آنها، سازمان مجاهدین خلق که به عنوان سازمان اسلامی در آن زمان بود، با ترور یکی از آمریکایی‌ها اعلام موجودیت کرد. در آن زمان در ابتدای کار که هم چریکها و هم مجاهدین اعلام حضور کرده بودند، در جامعه بین جوان‌ها و دانشگاه و جریان‌های مبارزاتی، یک مقبولیتی داشتند.

مجاهدین؟

هر دوتا یعنی هم مجاهدین و هم چریکها. معمولا این نوع گروه‌ها در جامعه بین جوانان و مبارزین موردپذیرش بود. به هر حال آنقدر دستگاه سلطنت و شاه جنایت می‌کردند و ساواک شکنجه می‌داد و بدرفتاری می‌کرد که این نوع مسائل در جامعه آن زمان مقبولیت داشت و مردم وقتی که می‌شنیدند یک نفر از اینها ترور یا مصدوم شده یا مرده،‌خوشحال می‌شدند. مثلا اینکه یک آمریکایی را زده‌اند آن زمان در جامعه مقبولیت داشت. مجاهدین حدود سال52 تغییر ایدئولوژی داده و به طور کلی در جامعه اسلامی مقبولیت خودشان را از دست دادند، بخصوص که چند نفر از خود مجاهدین مثل شریف واقفی مفقودالاثر شدند و طی اخباری مشخص شد که سوخته و به طرز فجیعی اینها را شکنجه داده و کشته شده‌اند. لذا دیگر با جنایتکار فرقی نداشته و منفور جامعه شده بودند. تا آنجا که من یادم است از سال 52 یا اواخر 51 رابطه اینها با آقای هاشمی دیگر بد بود. چون من در خارج از کشور در آمریکا بودم، می‌دیدم اطلاعیه‌هایی علیه آقای هاشمی می‌دادند یا مطالبی که در بعضی از نشریاتشان علیه ایشان می‌نوشتند، بسیار زیاد بود. ایشان را با القاب سرمایه‌دار یاد می‌کردند. عکسهای خیلی بدی از ایشان می‌کشیدند. در خارج از کشور که فضا برای این نوع کارها باز بود و تبلیغات راحت انجام می‌شد، این مطالب را در آنجا زیاد دیدیم. بنابراین ترور آقای هاشمی سال 58 بود و از 52 تا 58 شش سال گذشته بود در این سالها مخالف آقای هاشمی بودند.

و آن کمک‌های مالی که گفته می‌شود آقای هاشمی از علما می‌گرفتند و به مجاهدین می‌دادند تا همان زمانی بود که اینها مسلمان بودند.

من اصولا نسبت به جزئیات اطلاع ندارم که کمک مالی می‌گرفتند، می‌دادند یا نمی‌دادند و چه مسئله‌ای بوده؟ ولی در یک مقطعی که اعلام حضور کردند، بین جریانهای مبارز و حتی مردم عادی مقبولیت داشتند اما فقط دریک مقطع خاصی.

پس ارتباط مسعود رجوی در زمان ترور به چه صورت بود که جزو اولین آدمهایی بود که بیمارستان آمد.

نه، نمی‌دانم روز چندم بستری شدن آقای هاشمی بود که من در بیمارستان بودم و مسعود رجوی برای عیادت به بیمارستان آمد اما آقای هاشمی اجازه ندادند که بیاید. من به مسعود رجوی گفتم که آقای هاشمی درحال استراحت است، او هم یادداشت کوچکی با خط خودش نوشت و آرزوی بهبودی آقای هاشمی را کرد که من بعد از بیدارشدن آقای هاشمی به ایشان دادم. چند سال پیش که در کتابهایم می‌گشتم، آن یادداشت را دیدم. قضیه‌ای که اتفاق افتاد، اینگونه بود و من از اینکه بعد از ترور، رجوی زنگ زده یا آمده، بی‌اطلاع هستم منتها آنچه خودم شاهد بودم، این بود.

یعنی شب اول او را در بیمارستان ندیدید؟

نه، شب اول نبود. دو، سه روزی گذشته و وضع آقای هاشمی بهتر شده بود که آمد. یکی، دو روز اول حال آقای هاشمی آنطور نبود که ملاقاتی بپذیرند. چند روزی آقای هاشمی در بیمارستان بودند و بعد از ترخیص از بیمارستان ایشان را به روستایی در شمال منتقل کردیم تا در آنجا کمی استراحت کنند و هوا مناسب باشد. اما در آن فاصله ایشان یک روز به آنجا آمد و همانطور که گفتم می‌خواست آقای هاشمی را ملاقات کند که اجازه ندادند.

مثلا آقای مهندس بازرگان و پسر آقای مهندس شریعتمدار که خارج از کشور بود، پیشنهادی بر مبنای اینکه بختیار و فرح باشند و امام بپذیرند و سه وزیر را از نهضت آزادی اختصاص دهند، داشتند. اما امام آن شب در صحبت‌هایشان گریه کردند و به شدت رد کردند و گفتند که اگر خمینی هم قبول کند، مردم قبول نمی‌کنند. مردم سازش نمی‌کنند و بعد که بازرگان به لندن رفت و برگشت و می‌خواست با امام ملاقات کند، امام فرمودند که چنانچه حرف جدیدی دارید، ملاقات کنیم.

چه کسانی همراه ایشان به شمال رفتند؟

آقای لاهوتی که دو تا پسرهایشان، دامادهای آقای هاشمی هستند در جواهرده که روستایی بالای رامسر است و جاده خیلی بدی هم دارد، یک خانه قدیمی داشت. اما از هوای خیلی خوبی برخوردار بود. این روستا از رامسر حدود 30 کیلومتر فاصله دارد و درواقع در دامنه کوه واقع شده.

شما هم همراهشان بودید؟

من رفتم و مدتی آنجا بودم و برگشتم و در تهران بودم و گاهی که نیاز می‌شد مشورتی یا نامه‌ای ببرم، به آنجا می‌بردم و برمی‌گشتم،‌ ولی بچه‌ها بودند. سفر به آنجا با آن وضع جاده بیشتر از یک روز طول می‌کشید.

چه مدتی آنجا بودند؟

حدود دو هفته‌ای جواهرده بودند. شاید هم بیشتر از دو هفته. منزل مرحوم آقای لاهوتی در کنار بچه‌ها بودند.

از آن روزها برایمان بگویید، واکنش مردم روستا چطور بود؟ به دیدار ایشان می‌آمدند؟ یا فضا امنیتی شده بود؟

نه، آن موقع‌ها خیلی به این صورت امنیتی نبود. اگر امنیتی بود که حاج آقا را ترور نمی‌کردند.

اما بعد از ترور فضا یک مقدار امنیتی‌تر می‌شود.

نه، خیلی اینطوری نبود.

شما گفته بودید بعد از ترور، امام(ره) فرموده بودند آقای هاشمی محافظ شخصی داشته باشند. آیا در جواهرده هم محافظ شخصی داشتند؟

بالاخره محافظ داشتند ولی فضای امنیتی که کسی را راه ندهند، به آن شکل نبود. کمی رعایت می‌شد اما نه به آن صورت.

سرنوشت کسانی که ایشان را ترور کردند، چه شد؟

شنیدم یک نفرشان که در دو، سه تا ترور مثل آقای قرنی و مطهری دست داشته دستگیر و اعدام شده.

دادگاه خاصی نبود که آقای هاشمی شرکت داشته باشند؟

من از دادگاهشان اطلاع ندارم. ولی در این مسائل، اینگونه به نظر می‌آمد که یا در تعقیب و مراقبت خیابانی دستگیر شده یا اینکه با اعدام نابود شده.

دو نفر بودند؟

بله، ولی یک نفرشان گمنام بود.

و هنوز هم مشخص نیست.

از اعضای گروه فرقان بودند.

تلاش برای حذف آقای هاشمی،‌ از ترور فیزیکی شروع شد و تا زمانی که فوت کردند، به صورت ترور شخصیتی ادامه پیدا کرد. چندی پیش، آقای علی مطهری در مورد اتفاقات سال 67 نامه‌ای به آقای پورمحمدی نوشتند که خیلی‌ها در مجلس اعتراض کردند، اما آقای مطهری به آنها ‌گفتند که شما دایه مهربان‌تر از مادرید! پدر خودِ مرا فرقان کشته و مجاهدین با فرقان نزدیکی فکری دارد. به نوعی پس‌زمینه حرف آقای مطهری این بود؛ شما که دارید مرا تخریب می‌کنید ادامه فکری همان کسانی هستید که پدر مرا شهید کردند. ترور شخصیتی آقای هاشمی هم چنین روندی را داشت. یعنی همان کسانی که تا این لحظه آخر علیه ایشان می‌نوشتند، به نوعی در زمره همان کسانی بودند که -به لحاظ فکری - سال 58 ایشان را ترور کرده بودند؟

نه، ما نمی‌توانیم آنها که علیه آقای هاشمی می‌نوشتند شبیه همان‌ها بودند که سال58 ایشان را ترور کردند! در سال58 یا قبل از انقلاب گروه‌های چریکی حضور داشتند و به نوعی مقبولیت و طرفدارانی داشتند، مثلا برخی جریان‌های فکری که در جامعه وجود داشت از کارهای تروریستی حمایت می‌کردند. منتها در سال‌های اخیر کسانی که علیه آقای هاشمی می‌نوشتند، تعدادی از همین بچه‌های به‌اصطلاح اصولگرای افراطی داخلی بود. مثلا در مجلس می‌دیدید آقای کریمی قدوسی چه توهین‌هایی به آقای هاشمی می‌کرد، یا رسایی که روحانی هم هست! یا کسی مثل سیدحمید روحانی مشهور به زیارتی که به عنوان مورخ مطرح است. من با اینها ارتباطی نداشتم و نمی‌دانم ممکن بود که آن موقع از این گروه‌های تندرو حمایت می‌کردند یا نمی‌کردند. ولی این تیپ‌ها علیه آقای هاشمی می‌نوشتند.

یک مسئله‌ای که در مورد آقای هاشمی وجود داشت و دارد این است که چون آقای هاشمی نقش و تاثیر زیادی هم در نهضت اسلامی و هم بعد از پیروزی در جمهوری اسلامی داشتند و رابطه‌شان با امام بسیار رابطه قوی بود و امام خیلی به ایشان اعتماد داشتند، بنابراین کسانی که می‌خواستند با امام مخالفت کنند و امام را بزنند،‌ آقای هاشمی را تخریب می‌کردند. آنها به هر دلیل چه قبل از پیروزی انقلاب و چه بعد از آن، اصطلاحی را علیه آقای هاشمی تحت عنوان «هاشمی خاکریز اول است»، به کار می‌بردند. اگر می‌خواهید امام را بزنید اول باید هاشمی را بزنید و بعد به سراغ امام بروید. حتی در زمان رهبری همین الان هم این اصطلاح هنوز وجود داشت و دارد که می‌گفتند هاشمی خاکریز اول است. یعنی از سال 68 که رهبری انتخاب شدند به عنوان رهبری نظام این اصطلاح خیلی رایج بود که هاشمی را خاکریز اول می‌دانستند.

ایشان را مدافع نهضت، سنگری برای انقلاب می‌دانستند و می‌گفتند اگر می‌خواهید بالاتر را بزنید اول باید ایشان را زد. بنابراین ضمن اینکه برخی از مخالفین ایشان از همان افکار قبلی و حامیان برخوردار بودند اما لزوما همه شان از آنها نبودند که ما بگوییم هرکس بوده از آنها بوده.

مثلا همان آقای زیارتی (سیدحمید روحانی) که نام بردم هنگامی که امام در نجف بودند، در نجف بوده و صحبتهایی کرده بود که در صحیفه امام هست. امام به شدت علیه ایشان صحبت کرده بودند. درواقع صحبتهای خیلی تندی در بحثشان داشتند چون آقای زیارتی روشی مبتنی بر تفرقه بین علما داشت. امام خیلی تند برخورد کردند. مرحوم سیدصادق طباطبایی هم در خاطرات خود این داستان را به خوبی توضیح داده که اصلا از ابتدا چه بوده و چه حرف‌هایی زده‌اند. یک آدمهایی اینطوری بودند که آن روز حتی داد امام را هم درآوردند و الان در اینجا به عنوان مورخ انقلاب علیه آقای هاشمی صحبت می‌کند! اگر بخواهید اینها را به هم وصل کنید، متوجه می‌شوید که آن روز در نجف آن کار را می‌کرده و امروز در تهران این کار را می‌کند. نمی توان این را متهم کرد و بگوییم که طرفدار منافقین یا مجاهدین بوده یا الان هست! یعنی یک آدمهایی اینطوری در طیفی که به  آقای هاشمی حمله می‌کردند و علیه شان می‌نوشتند و تبلیغ می‌کردند، وجود داشتند.

دلواپسان چطور؟ افرادی که زمانی هاشمی را تخریب می کردند و خاکریز اول می دانستند تفکراتی شبیه دلواپسان امروزی داشتند،به لحاظ تفکری می توان مقایسه کرد؟

از لحاظ بحث تفکری نمی‌توانم بگویم ولی اگر در فرهنگ سیاسی تبارشناسی کنید،‌ می‌توانید ریشه‌های جریانی را پیدا کنید. ما مخالفین آقای هاشمی را کسانی می‌دیدیم که یا سلطنت‌طلب بودند و علیه امام. در همین سریال «معمای شاه» می‌دیدید شاه چقدر نسبت به امام حساسیت دارد و چقدر با امام بد است. درواقع در همه جا از دست امام کلافه بود. کسانی که افکار شاهنشاهی یا منافعی داشتند بالطبع مخالف با مخالفین شاه بودند که یکی از مخالفین سرسختش امام بودند و آقای هاشمی هم که همراه امام بود.

طیف دیگر آدمهای تیپ تمامیت‌خواه بودند که همه چیز را برای خودشان می‌خواستند و با نظام جمهوری اسلامی منافات داشتند. آنها با یک نظام عدالت‌پرور متعادل قرابتی ندارند. یک عده هم معاندین هستند که همه جا وجود دارند و با هرکسی عناد دارند. در جلسه‌ای که می‌خواستم صحبت کنم طرف دست بلند کرد و گفت من مخالفم! گفتم با چه مخالفی؟ گفت با هرچه شما بگویید، من مخالفم! این تیپ آدمها هم در جامعه هستند که معاند هستند. بنابراین وقتی که فرصتی پیدا کنند، جولان می‌دهند.

مخالفین و تخریب‌کنندگان آقای هاشمی این طیفها بودند. حالا در ابتدای پیروزی انقلاب در زمان حیات امام بسیاری از این تبلیغات ریشه در خارج داشت و خارج نشینان و فراری‌ها بودند که این کارها را می‌کردند. ولی در سالهای اخیر داخل هم اضافه شد حتی در درون مجلس شورای اسلامی و رادیو و تلویزیون. می‌بینیم که رسانه ملی در تخریب آقای هاشمی یا خانواده ایشان کم نگذاشتند. یا بعضی از روزنامه‌های خاص که می‌دانید کدام‌ها را می‌گویم، می‌بینید که چه مقالاتی را چه کسانی نوشتند. به عنوان اینکه خودشان را انقلابی معرفی کنند، علیه آقای هاشمی چه حرفها و مطالبی می‌نوشتند و چه تخریبهایی می‌کردند. یعنی این جریان که در خارج بود، حالا نفوذ و رسوخ به داخل کشور کرده است.

نمی‌دانم روز چندم بستری شدن آقای هاشمی بود که من در بیمارستان بودم و مسعود رجوی برای عیادت به بیمارستان آمد اما آقای هاشمی اجازه ندادند که بیاید. من به مسعود رجوی گفتم که آقای هاشمی درحال استراحت است، او هم یادداشت کوچکی با خط خودش نوشت و آرزوی بهبودی آقای هاشمی را کرد که من بعد از بیدارشدن آقای هاشمی به ایشان دادم.

وقتی تبارشناسی می‌کنید که ریشه اینها را درآورید، می‌بینید به خاطر توانایی‌ها و تاثیرگذاری آقای هاشمی بود و اینکه او، انقلاب امام و نام امام را حفظ کرده بود. وقتی ریشه برخی را بررسی می‌کنید به جریانی به اسرائیل یا جایی دیگر می‌رسید. بنابراین من نمی‌گویم همان منافقی که آن روز اسلحه بر روی آقای هاشمی کشید امروز هم همان قلم به دست گرفته اما بالاخره شکل، نحوه و علت تخریب مشابه است. یعنی می‌خواهم بگویم که آن روز هم کسانی که می‌دیدند آقای هاشمی یک شخصیت موثر در نهضت و در انقلاب است با او مخالف بودند. اینکه می‌گویند بدترین و بیشترین شکنجه‌ها را ساواک به آقای هاشمی و لاهوتی داد، خیلی معروف است. از همین می‌توانید عمق کینه ساواکی‌ها و دستگاه حکومت پهلوی نسبت به آقای هاشمی را متوجه شوید که چقدر بوده که بیشترین و بدترین شکنجه‌ها را به ایشان دادند. اما دلیل این چه بوده؟ مثلا گزارش می‌دادند که یک طلبه جوان در راستای حرکت خمینی است یا حتی خمینی را اداره می‌کند و او باید برداشته شود.

الان هم وقتی بررسی می‌کنیم این طلبه جوان و آقای هاشمی کسی است که حافظ انقلاب و نظام است. یعنی ایستاده و زندگی خودش را گذاشته تا این نظام به نتیجه برسد و انقلاب پیروز شود تا خواسته‌ها و آرمان های امام تحقق پیدا کند. بنابراین می‌بینیم علت یکی است اما معلول متفاوت است. درواقع گناه بزرگش این است که یک جریان و نهضت اسلامی را کمک کرده و می‌خواسته که براساس مکتب اهل بیت یک نظام حکومتی در ایران پا بگیرد. و معتقد هم هست که در عصر جدید یعنی در حال حاضر این بهترین نوع حکومت است. حالا اشکالاتی هم دارد که باید برطرف شود ولی می‌تواند به یک نظام الگو برای جهان مطرح باشد و وقتی با نوع حکومتهای موجود مقایسه می‌کنیم، این بهترین است. این حرف و گفته آقای هاشمی است و از روز اول تا روز آخر هم همین حرف را می‌زد. ضمن اینکه این نظام ما، اشکالاتی هم دارد و ایشان هم می‌پذیرفت که باید اشکالات را برطرف کنیم ولی وقتی با نظامهای حکومتی فعلی مقایسه می‌کنیم، این یک نظام الگو و بهترین نظام است.

آقای هاشمی کمی از بحث قبلی فاصله بگیریم، درباره رابطه شما با امام صحبت کنیم. شما 114 روز از 117 روزی که امام در نوفل لوشاتو بودند، با ایشان همراه بودید. یعنی بعد از اینکه از نجف خارج می‌شوند از اولین کسانی بودید که از آمریکا خودتان را می‌رسانید تا زمانی که با امام وارد ایران می‌شوید. از آن روزها بگویید و اتفاقاتی که آنجا می‌افتاد و ناگفته‌هایی که مانده است.

من سال 1336 به قم آمدم و پیش حاج‌آقا بودم. اواخر سال 37 یا اوایل 38 بود که با امام آشنا شدم به این صورت که امام برای ناهار به منزل آقای هاشمی تشریف آوردند و سر یک سفره نشستیم و مرا معرفی کردند که برادرشان هستم. امام همان موقع دعا کردند. بنابراین آشنایی ما با امام به واسطه بود. هرازگاهی به مناسبت‌های مختلف من خدمت ایشان می‌رسیدم. بعضا ممکن بود حامل پیامی هم باشم یا اینکه بخواهم کسب دستوری کنم. یعنی به عنوان یک رابط عمل می‌کردم و خدمت امام بودم. یک وقت‌هایی به خاطر انجمن اسلامی یا به خاطر اخوی خدمت امام می‌رفتم. سال 1348 برای ادامه تحصیل و کارهای مبارزاتی به آمریکا رفتم. اولین نامه‌ای که  به امام نوشتم، شرایط زندگی در یک کشوری مثل آمریکا به عنوان یک کشور غیراسلامی را توضیح دادم. زندگی در آنجا برای من به‌عنوان یک جوان مسلمان با مشکلاتی همراه شده بود. با یکسری مسائل از جمله مسائل شرعی روبه‌رو شده بودم. اولین کاری که در آمریکا کردم نامه‌ای خدمت به امام نوشتم و چون مقلد ایشان بودم، چند مسئله شرعی را سوال کردم و یکی، دو تا مسئله عمومی سیاسی. امام هم خیلی سریع جواب دادند.

دو نامه نوشتم یکی به امام و دیگری به مرحوم بهشتی که آن موقع در یک مرکز اسلامی در هامبورگ آلمان بودند. مرحوم بهشتی هم جواب دادند و راهنمایی کردند و پنج، شش نفر را در آمریکا معرفی کردند و در اروپا هم آدرس اتحادیه را دادند و کتاب فرستادند. آنوقت این رابطه شروع شد. من تازه از ایران رفته بودم و آقای چمران قبلا در آمریکا بود. چون شاهد عینی حادثه 15 خرداد بودم، مطالبی که دیده بودم را بیان می‌کردم و آقای چمران هم اینها را می‌نوشت و بعد تنظیم کرد که تبدیل به نشریه‌ای تحت عنوان «روحانیت و 15خرداد» شد.

دلیل این کار هم این بود که در خارج از کشور دیدیم عمده بار مثبت وزن سیاسی 15 خرداد را به برخی احزاب و گروه‌های سیاسی داده‌اند درحالی که محور آن، روحانیت و امام بودند. البته بعضی از گروه‌های اسلامی مثل موتلفه هم مجری بودند اما اصل قضیه 15خرداد به نقش و رهبری امام و روحانیت برمی‌گشت و از جمله طلابی که دستگیر کردند آقای هاشمی بودند که ایشان را به سربازی بردند. درواقع مسائل گوناگونی که به عنوان حرکت منشاء جریان 15خرداد اتفاق افتاد، تحریف شده بود. من در آن جزوه مطالبی که در ذهن داشتم، می‌گفتم و مرحوم آقای چمران هم خیلی خوش قلم بود و آنها را می‌نوشت و بعد هم ادیت کرد و تبدیل به نشریه ای با عنوان «روحانیت و 15 خرداد» شد. این را خدمت امام فرستادیم و امام مطالعه کردند و 3، 4 ایراد به این نشریه گرفتند، به نظرشان خیلی خوب بود، تائید کردند و منتشر کردیم.در واقع در خارج از کشور در آن فضا این اولین کاری بود که تا حدودی از انحرافاتی که در این مسئله بوجود آمده بود، جلوگیری می‌کرد.

در ایران منتشر شد؟

نه، در آمریکا و اروپا. ما نشریه را برای امام فرستادیم و از ایشان نظر خواستیم و بعد از تائید ایشان و رفع ایرادات در آنجا منتشر کردیم. البته فکر می‌کنم برای ایران هم آمد. چون آن موقع بین ایران و خارج از کشور یکسری نشریات و کتاب‌ها به طریقی مبادله می‌شد. البته نه خیلی وسیع ولی به هر حال تعدادی به یک جایی می‌رسید. بنابراین آشنایی من با امام بعد از اینکه به آمریکا هم رفتم، ادامه داشت و رابطه برقرار کردیم و مسائلی که داشتیم از خدمت ایشان سوال می‌کردیم و ایشان هم جواب می‌دادند.

مثلا همان آقای زیارتی (سیدحمید روحانی) که نام بردم هنگامی که امام در نجف بودند، در نجف بوده و صحبتهایی کرده بود که در صحیفه امام هست. امام به شدت علیه ایشان صحبت کرده بودند. درواقع صحبتهای خیلی تندی در بحثشان داشتند چون آقای زیارتی روشی مبتنی بر تفرقه بین علما داشت. امام خیلی تند برخورد کردند. مرحوم سیدصادق طباطبایی هم در خاطرات خود این داستان را به خوبی توضیح داده که اصلا از ابتدا چه بوده و چه حرف‌هایی زده‌اند. یک آدمهایی اینطوری بودند که آن روز حتی داد امام را هم درآوردند و الان در اینجا به عنوان مورخ انقلاب علیه آقای هاشمی صحبت می‌کند!

در زمان خروج از عراق، امام می‌خواستند به مرز کویت بروند اما مانع شدند و شب به بصره برگشتند و در هتلی اقامت کردند. امام از آنجا به حسین آقا، پسر آقا مصطفی (نوه شان) گفته بودند که به من تلفن بزند. ایشان تماس گرفت و داستان را تعریف کرد و گفت که امام فرمودند ما به شما اطلاع دهیم و هرجا که رفتیم شما را در جریان می‌گذاریم. یعنی رابطه ما با امام اینگونه بود که خواسته بودند من در جریان باشم چون ما مرتب در ارتباط بودیم. دو روز بعد مطلع شدیم که امام به پاریس رفتند و من هم بلافاصله در روز سوم به ایشان ملحق شدم. بعد از یک هفته که ماندیم بچه‌های انجمن اسلامی آمده بودند و می‌خواستند از امام پیام بگیرند. ما خدمت امام رفتیم که برای انجمن یک پیام بگیرم و صحبت کنم. امام به من فرمودند که شما نمی‌توانید بروید! شما باید بمانید و مژده آزادی اخوی‌تان را بدهید، آن موقع حاج آقا زندان بودند. من گفتم که من خدمت شما هستم و قصد رفتن ندارم. هرجا که شما بروید من خدمتتان هستم.

من آنجا ماندم و در جریان اقامت 117 روزه امام در نوفل لوشاتو، حوادث خیلی مهمی اتفاق ‌افتاد. بعضی روزها بود که صد خبرنگار می‌آمدند، در آخرهای هفته خیلی بیشتر می‌شدند، از همه کشورها، رسانه‌ها می‌آمدند و امام با ایشان مصاحبه می‌کردند. امام روی دو تا مسئله خیلی جدی بوده و توجه و تمرکز داشتند. یک مسئله روی جنایات شاه و نامشروع بودن حکومت پهلوی و شاهنشاهی و مسئله دوم، نهضتی که در کشور به پا شده و اسلامی است و خواست مردم نهضت اسلامی و حکومت اسلامی است.

این دو کار را در پاریس به خوبی به‌طور وسیع انجام دادند. مثلا وقتی که آقای سنجابی از جبهه ملی برای ملاقات با امام آمدند، امام شرط گذاشتند و گفتند اول باید اعلام کنید که نهضت اسلامی است و خواست مردم اسلام است. بعد من شما را می‌پذیرم. آنها هم متنی نوشتند و امضاء کردند و برای امام ارسال کردند. امام حتی دوتا ازکلمات را اصلاح کردند و تائید کردند و بعد اجازه ملاقات به سنجانی دادند. یا مثلا آقای مهندس بازرگان و پسر آقای مهندس شریعتمدار که خارج از کشور بود، پیشنهادی بر مبنای اینکه بختیار و فرح باشند و امام بپذیرند و سه وزیر را از نهضت آزادی اختصاص دهند، داشتند. اما امام آن شب در صحبت‌هایشان گریه کردند و به شدت رد کردند و گفتند که اگر خمینی هم قبول کند، مردم قبول نمی‌کنند. مردم سازش نمی‌کنند و بعد که بازرگان به لندن رفت و برگشت و می‌خواست با امام ملاقات کند، امام فرمودند که چنانچه حرف جدیدی دارید، ملاقات کنیم.

رابطه امام با آقای بازرگان که خوب بود.

خوب بود. اول هم مفصل بازرگان را پذیرفتند منتها بعد که ایشان به لندن رفت و برگشت امام گفتند که اگر حرف جدیدی دارید، بیاید. درواقع به خاطر پیشنهاد قبلی بود که امام نپذیرفته بودند. در شبی که امام سخنرانی کردند، فرمودند برخی از سیاسیون آمده‌اند و به من پیشنهاد می‌کنند که سازش کنم و بپذیرم. بعد از آن گفتند با وجود خانواده ای که دیروز چهار فرزندش سر سفره‌اش بودند و امروز نیستند و شهید شده‌اند چطور می‌توانم سازش کنم و اگر خمینی هم سازش کند، ملت نمی‌پذیرد که این مطلب را بر سر پیشنهاد آقای بازرگان و پسر شریعتمدار عنوان کردند.

شما گفتید که تعداد زیادی خبرنگار می‌آمدند. آیا خانم‌ها هم جزو خبرنگاران بودند؟  جایی خواندم وقتی که اوریانا فالاچی بعد از انقلاب با امام مصاحبه می‌گیرد از او خواسته‌اند که لاک خود را پاک کند و چادر سر کند. درواقع یکسری توصیه‌هایی که از جانب اطرافیان امام می‌شد.

به خانم‌هایی که می‌آمدند، روسری می‌دادیم تا نزد امام بروند. روسری را سر می‌کردند و می‌رفتند و وقتی هم که بیرون می‌آمدند، روسری را پس می‌دادند و می‌رفتند. حرفهای اینگونه نبود. زمستان و سرما بود و لباسشان هم عریان نبود و معمولا پالتو یا کاپشن به تن داشتند. لباسشان مشکلی نداشت و فقط روسری را ما می‌دادیم. عکسی هست که امام در پاریس لبخند می‌زنند و ماجرای جالبی دارد. گروهی از خبرنگاران با امام دیدار داشتند. من در اتاق امام کنار ایشان ایستاده بودم و اینها می‌آمدند و می‌نشستند. آنجا بودم و کمک می‌کردم. یک پسر خبرنگار آمریکایی آمد که ریش نداشت و موهای بلندی داشت که روی شانه‌ها و پشتش ریخته بود و درواقع فرقی با یک دختر یا زن جوان نمی‌کرد. وقتی از در وارد شد، امام باتعجب نگاه کرد از اینکه او آمده! من گفتم آقا پسر است. امام تبسمی کردند و عکاسان عکس گرفتند و گفتند که خمینی لبخند زد. علتش این بود.

یعنی پوشش روسری تاکید خود شخص امام بود.

بالاخره ما به هر خانمی که می‌آمد و روسری نداشت، روسری می‌دادیم. برخی هم خودشان تهیه می‌کردند و داشتند. یعنی بعضی‌ها با روسری می‌آمدند.

کسانی که می‌خواستند با امام مخالفت کنند و امام را بزنند،‌ آقای هاشمی را تخریب می‌کردند. آنها به هر دلیل چه قبل از پیروزی انقلاب و چه بعد از آن، اصطلاحی را علیه آقای هاشمی تحت عنوان «هاشمی خاکریز اول است»، به کار می‌بردند. اگر می‌خواهید امام را بزنید اول باید هاشمی را بزنید و بعد به سراغ امام بروید. حتی در زمان رهبری همین الان هم این اصطلاح هنوز وجود داشت و دارد که می‌گفتند هاشمی خاکریز اول است. یعنی از سال 68 که رهبری انتخاب شدند به عنوان رهبری نظام این اصطلاح خیلی رایج بود که هاشمی را خاکریز اول می‌دانستند.

زمانی که با امام به ایران برمی‌گشتید و تعداد از 450 نفر به 150 نفر می‌رسد، شما نزد امام می‌روید که بتوانید به شکلی تعداد را کم کنید. امام اسم چهار نفر را به شما می‌دهند که اینها باشند و بقیه را خودتان انتخاب کنید. آن چهار نفر چه کسانی بودند؟

من بودم، حاج مهدی عراقی، احمدآقا و دیگری را به یاد ندارم. چهار تا اسم دادند و گفتند اینها باشند و بقیه را خودتان تصمیم بگیرید. آن هم کار سختی بود چون به تعدادی داوطلبانه گفتیم که نیایند و تعدادی هم ناچار بودیم. البته درحقیقت ما اول که ثبت نام کرده بودیم، 150 نفر خبرنگار و 300 نفر هم همراه بودند. گفتند که خانم‌ها در این هواپیما نباشند و اصلا نبودند. چون احتمال خطر خیلی زیاد بود. بعد که قرار شد فقط 150 نفر باشیم، خبرنگارها را نصف کردیم و 75 نفر خبرنگار و 75 نفر هم بقیه.

و هواپیمای دوم را گرفتید.

بله، یکی همان شب و یکی هم روز بعد آمد.

در هواپیمای دوم و سوم که دیگر خانمها بودند.

بله وقتی که هواپیمای امام نشست، روی بقیه حساسیت نداشتند و پرواز می‌آمد.
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین