خبری که از چندروز قبل در اصفهان دهان به دهان میگشت
شب تا صبح به یاد رود خروشان در سالهای نه چندان دور سپری شد؛ سالهایی که گاه آب تا سقف پلهای آدز، سیوسهپل و خواجو بالا میآمد. سالهایی که اطراف زایندهرود انباشته از نیزارهای بلند بود. سالهایی که قوها بر سطح آب همچون نازپروردگان خرامانخرامان میرفتند و میآمدند.
احمد طالبینژاد در روزنامه شرق نوشت:صبح روز پنجشنبه 16آبان. اصفهان، کنار زایندهرود. شب قبل که به اتفاق خانواده در اطراف دریاچه پیاز گشتی میزدیم، ناگهان متوجه تصویر حیرتآوری شدیم. آب در بستر خشک زایندهرود، جریان داشت. خوشحال خود را به پلخواجو رساندیم تا شاهد این اتفاق مهم باشیم. اما رود، همچون سالها و ماههای گذشته، خشک بود. حیرتزده به هم نگاه کردیم. ما آب را در زایندهرود دیدیم که ماه شب چهاردهم، تصویرش را به آن هدیه کرده بود. از دریاچه تا اینجا راهی نیست و جریان آب هم پرشتاب بود. نکند جایی راه بر آن بسته باشند؟ به قول یکی از همراهان، گویی توهم زده بودیم. آب کجا بود. وامانده برگشتیم خانه برادرم و تا نیمههای شب به این توهمزدگی فکر کردیم و حسرت خوردیم. منشأ این توهم، خبری بود که از چندروز قبل در اصفهان دهان به دهان میگشت. اینکه به زودی آب در زایندهرود جریان پیدا خواهد کرد.
این درخواست کشاورزان شمال اصفهان بوده که گویا کشت پاییزیشان به کل در معرض انقراض قرار گرفته است. شب تا صبح به یاد رود خروشان در سالهای نه چندان دور سپری شد؛ سالهایی که گاه آب تا سقف پلهای آدز، سیوسهپل و خواجو بالا میآمد. سالهایی که اطراف زایندهرود انباشته از نیزارهای بلند بود. سالهایی که قوها بر سطح آب همچون نازپروردگان خرامانخرامان میرفتند و میآمدند. سالهایی که حاشیه رود پر بود از جوانانی که با قلاب ماهی میگرفتند. سالهای خوش اصفهانیها. سالهایی که جعفر مدرس صادقی در رمان گاو خونی به خوبی آن را تصویر کرده است، اما از نیمهاول دهه80، زایندهرود دچار خشکی و جریان آب متوقف و کف رود به بیابانی لمیزرع تبدیل شد. ساعت هشتصبح روز پنجشنبه پیش از عزیمت به تهران و برای رهایی از توهم شبانهمان سری به سیوسهپل زدیم. نه، توهم نبود. آب با قدرت تمام در بستر رود جریان داشت و عجیب اینکه در این فرصت کوتاه، قایقها در ساحل برای پذیرایی از مردمی که شادمانه و به مرور در حاشیه رود تجمع میکردند، آماده میشدند.
چه حال خوشی پیدا کردم. قایقی که از مدتها پیش در کف رود خانه اسیر گلولای و خشکی شده بود، داشت با جریان آب تکانتکان میخورد تا خود را از چنگال برهوت برهاند. احتمالا یکی، دوساعت دیگر موفق به این کار میشد. درست مثل بیماری که سالها در اغما بوده و ناگهان علایم حیات در او پیدا شده و اطرافیانش را خوشحال و امیدوار کرده. هر چند این یک اتفاق موقتی است و گویا قرار است تا اواخر پاییز- اتمام کشت پاییزی- ادامه پیدا کند. لابد دوباره زایندهرود به مردهرود بدل خواهد شد، اما پرسش اصلی این است که این حجم آب که یکشب تا صبح توانسته است تمام سطح رود را انباشته کند، کجا زندانی میشود که روح این شهر تاریخی را دچار سترونی کرده است؟ پس این آب وجود دارد، هرچند نه به اندازه سالهایی که خشکسالی کشور را اسیر نکرده بود. ما هم میدانیم که ایران سالهای بدی را سپری میکند. خشکسالی را میفهمیم. اما آبی که حالا در زایندهرود جریان دارد نشان میدهد که خشکی رود تنها بهدلیل خشکسالی نیست. دلایل دیگری هم لابد دارد که ظاهرا به ما مربوط نیست. چهارساعت بعد، اتوبان قم- تهران. یکی از بدیعترین مناظر جهان در چشماندازمان قرار گرفته است. در دوردست، قله دماوند انباشته از برف به شکل مخروطی سربهفلککشیده و در پیشزمینهاش دریاچه خشکیده نمک قم که در وسط آن تنها به اندازه یکی، دو تانکر آب در محاصره نمک دیده میشود. دیدن این تصویر احساسی دوگانه در من ایجاد میکند. حسی از غرور و درد. غرورش ناشی از دماوند زیباست که نمیدانم چرا ملکالشعرای بهار آن را به دیو تشبیه کرده: «ایدیو سپید پای در بند/ ای گنبد گیتی ای دماوند». دماوند از هیچ منظری به دیو شباهت ندارد. نمیدانم استاد بهار از چه زاویهای به این عظمت نگاه کرده که تصویر دیو در ذهنش مجسم شده؟ احتمال دارد این تشبیه، بهخاطر ماهیت دماوند باشد که جزو آتشفشانهای خاموش است و ممکن است روزگاری فعال شود و تهران را هم ببلعد. بههرحال، دیدن این چشمانداز که حسی دوگانه در بیننده ایجاد میکرد، یک موقعیت استثنایی بود. چون طی چهلواندیسال که در این راه تردد میکنم، هرگز آن را به این وضوح ندیده بودم. دریاچه نمک هم که دیگر به اندازه یک حوضچه کوچک شده و چیزی جز نمک مرطوب درش دیده نمیشود، همه شوقوذوقی که از دیدن زایندهرود پرآب و قله دماوند پربرف در من ایجاد کرده بود، به چالش کشید. آیا برای رهایی از این بحران راههایی وجود دارد؟ حتما وجود دارد. فقط اراده آهنین میطلبد.
ارسال نظر